به مناسبت درگذشتِ دکتر شیرخانی
📝 مریم پیمان*
در باورم نمیگنجد.
هنوز طنین صدای بم او در کلاس ۳۰۴ دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران در گوش من جاری است. مبانی اقتصاد را قرار بود به دانشجویان ترم اول علوم سیاسی درس دهد. دانشجویانی که هیچ چیز از حرفهای او نمیدانستند و گمان میکردند اقتصاد همان عرضه و تقاضای بازار است و نهایتاً اگر خوب عمل نکند می شود قصه کاد الفقر ان یکون کفرا.
اما او از دنیای دیگری حرف میزد؛ از اقتصاد ازاد، از کینزینها و از جهانی با درهای باز. از سازمانهایی بینالمللی می گفت که از جهان شبکهای یکپارچه میسازند و با تقسیم کار جهانی میتوانند ثروت را کمی تقسیم کنند. سازمان تجارت جهانی و موانع ورود به آن را از نگاه دولتمردان و سیاستمدارانی بررسی میکرد که فراموش کرده بودند بدون ارتباط با جهان چه بر سر کشاورزان و صنعتگران میآید. از رانت میگفت و دولت رانتیهی نفتی را کالبدشکافی میکرد و از آیندهای سخن میگفت که امروز ماست.
سختگیر نبود و همین بود که یک جلد زردرنگ کتاب مبانی اقتصاد من را آرام نکرد و بعد از دو جلسه در اتاق او را زدم. چند جمله بیشتر ردوبدل نشد که پرسید زبان خارجی چه میدانی و در پاسخ کمی انگلیسی، دو جلد کتاب قطور و تازه و ناخوانده از کتابخانهاش بیرون کشید و گفت یک ماه دیگر خوانده برگردان. سخت بود. اما اولین بار بود که مفاهیم جهانی شدن و برخورد تمدنها و کلیشههای آن روزهای ادبیات دولتی مانند گفتوگو با دنیا را به زبان نمودار و آمار و ارقام خواندم. رفتوآمد به آن اتاق تکرار شد و او دیگر فقط یک استاد نبود؛ دوست و مشاوری دلسوز شد برایم. که قدرش را به قامت آن محبت ندانستم.
آن زمان او مسئول تحصیلات تکمیلی دانشکده بود. خانم برازنده شک داشت که چرا یک دانشجوی لیسانس این قدر میرود و میآید و هر بار ساعتی در اتاق ماندگار میشود. حتی به شوخی پرسید مگر سال آخری و پایاننامه میخواهی انتخاب کنی. اما من جدی به او گفتم در انتخاب رشته دوم، حرفزدن با دکتر برای من ضروری است. و قصه همین بود من از انتخاب اقتصاد بهعنوان رشته دوم منصرف شدم در جهانی که مدعی درهای باز بود و درهای واقعیت در آن بسته شد. که اگر او نبود من سرگشتهتر از همیشه اقتصاد میخواندم.
او پیشتر از مدعیان جهانی شدن آن سالها دانش جهانی شدن را از میان برگهای همان کتابها که هر بار تغییر میکرد به من آموخت و همان دانش مرا دو دهه بعد در کلاس دکتر علیاکبر فرهنگی روسفید کرد. همان آموختهها هنوز حرفهای جدیدی است که در هیچ بسته سیاستگذاری کشور به کار نیامده که اگر آمده بود امروز درها قفل و بند نشده بود و بنبستها نمایان نبودند. همان دانشی که امروز برای من میراث مردی است که لبخندش در اوج ناامیدی ترک نمیشد.
همان سالها هم خسته بود و دنبال جایی در گوشهای روستایی برای تنهایی، برای تنفس با بیماری دشوار اسم و قلب دردناک و جهان درهم ریخته؛ رفتیم و در روستا مقیم شد چند روزی در نوروز ۸۲. اما او هنوز خسته بود و امروز خبر آمد این بار دیگر سفری و اقامتی در روستا هم دوای این خستگی نبوده است.
*دبیر مدرسه «مطالعات انقلاب» باشگاه اندیشه