حکمت نامتناهی (جستوجو و نگرانی لایزال انسان در دیالوگ با آفاق بیکران اندیشه)
با حضور محمدحسین قدوسی و منصور براهیمی
نشست (۱۶) – سهم ذهن من از نامتناهی (کارگاه)
دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۱
📝 چکیده
بعد از استماع و گفتگوی بسیار در مورد محدودیت تمام نشدنی درک انسان از عینیت و اینکه امکان شکستن این زندان در این نشئه موجود نیست اکنون سوال جدی که برای انسان مطرح می شود اینکه چنین امر نامتناهی اگرچه از جهت منطق ذهنی روشن شود اما لمس ان و وضوح ذهنی ان چه اندازه امکان دارد؟
در حقیقت ما هراندازه که به این نامتناهی گری منطقی و مفهومی معتقد باشیم اما در عمل پیوسته بخش هایی از اندیشه خود را بدون تغییر نگاه می دارم و گوئی ان را مطلق و کامل می پنداریم. در این صورت چگونه ممکن است چنین نامتناهی گری مفهومی را در ذهن خود بارور کرده و به سوی ان نزدیک شویم؟
اگرچه برای درک مفهوم بی نهایت به محتوای نفیی ان اشاره می کنیم اما در ریاضیات و در هر جای دیگر آیا در کنار محتوای نفیی به یک بخش اثباتی تکیه نکرده ایم؟ آیا بدون این بخش اثباتی امکان درک بی نهایت عددی و یا هندسی و جبری ممکن است؟
برای درک مفهوم خداوند نیز از همین ابزار استفاده می کنیم و هرچه که در مقام تنزیه و تسبیح او گفتار فلسفی داشته باشیم و به ذکر عملی بپردازیم ولی در عمل با چنین تنزیه کامل و تمام عیاری بیگانه هستیم و امکان درک خداوند در این حالت برای ما نیست. پس برای توجه به ان ذات چه می کنیم؟ در عمل ذاتی را فرض می کنیم که بخشی از این اثبات در ان موجود است. در این صورت ان مقام تنزیه منطقی در ذهنیت ما چگونه ممکن است؟
نسبیت بی انتها در مقام منطق فقط موجود است یا حقیقتی ورای ان در ذهن ما مقدور می باشد؟ به صورت عملی تمرینی ذهنی برای ادامه این نسبیت تا مرحله سرگردانی انسان موجود است؟ پس از ان چه خواهد شد؟ این سرگردانی چه نتیجه ای خواهد داشت؟
در واقع تمام سوالات بالا به این سوال بنیادین اخر متکی است. اگر راهی برای ادامه این بی انتهایی و نسبیت وجود داشته باشد و تا انجا که درک انسان یاری می کند پیش برود به معنی حل شدن تمام سوالات بالا هست و اگرنه ، سوالات بالا هم بدون جواب خواهد ماند.
اما چگونه این بی انتهایی می تواند تا نقطه سرگردانی انسان ادامه پیدا کند؟ در این صورت ایا اساس و بنیان زندگی انسانی و منتظم معرفتی او به بن بست نمی رسد؟
بیایید با یگدیگر و در مقام عمل آن را تجربه کنیم…
📝 هانیه مسلمی
هرجایی که دچار شگفتزدگی و حیرانی از خودم شدم
مثلا با خودم فکر میکنم این منم، این ویژگیها، بعد از یه مدتی یه ارادهای یا وجهی یا اصلا نیرویی از خودم میبینم که انگار گم میشم و نمیتونم خودمو پیدا کنم. انگار خودمو نمیشناسم و دوباره تلاش میکنم که این من جدید رو بشناسم. و میرم میشناسم و بعد دوباره کاسهکوزهم میشکنه و از اول…
سرگشته دلی دارم، در وادی ِ حیرانی
آشفته سری دارم، زآشوب پریشانی
طبعی است مشوّشتر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بیسر و سامانی
از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من، پروردهی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی
از وهم گرانبارم، چندان که نمییارم
تا تحته برون آرم، زین ورطهی توفانی
فرق است میان من، وین زاهدک پر فن:
پیشانی او بر سنگ، من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم، خاشاک میافشانم
در دشت و نمیدانم، در باغ، گل افشانی
سرگشتگی ام چون دید، چون حوصلهام سنجید
میراث به من بخشید، آوارهی یمگانی*
فیض کاشانی
📝جواد قدوسی
بینهایت برای من مثل افق است. افقی که در هر سرزمینی آنرا میبینم.
در هر جایگاهی که باشم افقی پیش چشم من است. اگر در خیابان باشم انتهای دید من و پس انتهای تصور من از شهری که در آن قرار دارم
اگر در بیابان باشم انتهای دید من و پس انتهای تصورم از آن بیابان بینهایتی است که اختیار میکنم.
افق مثل یک معرف هست که برای من بینهایت را معنی میکند.
بینهایت در قالب انتهاییِ محدودها قرار میگیرد. در « قاب» افق تصویر میشود. در قالب افقی که نهایتها میسازند.
انگار ظرفی گذاشته باشم تا بینهایت را در آن بریزم. و پس از آن به خودم بگویم معلوم است که این بینهایت نیست. اما بینهایت همان « این نیست» است !
یا بینهایت را در مشت من چکانده باشند !
در واقع بینهایت هم در پایان بینهایت هست، هم در شروع بینهایت است؛ هم اعداد به سمت بینهایت میل میکنند هم مابین هردو عددی بینهایت عدد وجود دارد.
« بزرگترین عدد» محدودیتی است که بینهایت همواره درحال شکستن آن است.
« کوچکترین عدد» هم محدودیت دیگری است که بینهایت در حال شکستن آن نیز هست.
به همین دلیل بینهایت هم از نظر بزرگی دستنیافتنی است و هم در مشت کوچک من جا میشود.
خدا هم عظیمترین است و هم از رگ گردن نزدیکترین است.
هم لامکانی است و هم در هرمکانی است.
هر جا برویم بینهایت هست. جایی خالی از بینهایت نیست.
هیچ ظرف فکری، ذهنی یا وجودی نیست که در حال خلاصی از بینهایت بسر ببرد و بتواند بدون بینهایت سرکند.
بینهایت مفهومی یکه، اما هرجایی است. ( دو تنها و دو سرگردان، دو بیکس/ دو دام اندر کمین، از پیش و از پس )
مشابه حرف مکلوهان که میگوید وقتی اروپاییها «مفهوم صفر» را از اعراب آموختند ( میگوید زیرو همان صیفر یا صفر عربی است ) و صفر وارد دستگاه ریاضیشان شد، درکشان از جهان بکلی دگرگون شد.
گویا بینهایت ( که در مفهوم صفر مستتر است) ابعاد شناختیشان را از جهان دگرگون کرده باشد.
اصلا « محدود» ها با « نامحدود » مفهوم پیدا میکنند. نه برعکس!!!
«بینهایت» را از «نهایت» نفهمیدهایم بلکه «نهایت» را از «بینهایت» درک کردهایم. اما گرفتاری در زندگی روزمره این حقیقت را به توهم بدل کرده است.
توهم: وقتی نهایتها را میشناسیم بینهایت قابل درک میشود.
حقیقت: وقتی بینهایت در ظرف محدود چکانده میشود ( قوس نزول) نهایت تعریف میشود.
📝 مهری شعبانی
اگر بی نهایت را نقطه پایان سفرم در نظر بگیرم و هر روز به سوی آن در حرکت باشم ،بی نهایت مکانی است که نقطه پایانی نمیتوان برایش تصور کرد ،بینهایت با هر قدم من جابجا میشود ،اگر مسافر شهر بینهایت باشم این سفر ،سفری مادام العمر است که به هیچ جا ختم نمیشود،الا به خودم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اونوقت سیب رو خوردیم که بیاییم و تخته بند تن بشیم.
پس رازش در همین زمینی بودنه 😔
📝 رضا رحیمی فر
ویتگنشتاین جایی نوشته: شاید آن چیزی که بیان نشدنی است (اسرارآمیز است و نمیتوانم بیانش کنم) پس زمینهای است که جلویش چیزهایی که میتوانم بیانشان کنم معنی پیدا میکنند.
شبیه آنچه شما گفتید؛ هر آنچه محدود و در دسترس است، در پرتو آنچه نامحدود و بیانتهاست، تعریف میشود؛ وإلا انگار نیست.
صوت «حکمت نامتناهی (۱۶)» – بخشهای یکم – دوم
ویدئوی «حکمت نامتناهی (۱۶)» – بخشهای یکم – دوم