در بسیاری از برداشتهای رایج از مدرنیته (دستکم پس از کانت) مفهوم مدرنیته به مفاهیمی چون نقد و نقادی (critique) پیوند خورده است. در اندیشه کانت و بسیاری از اندیشمندان پس از او نقادی به معنای مرزکشی و بازگرداندن امور به درون مرزهای مشروعشان است. اساسا زمانی نیاز به نقد و نقادی پدید میآید که مرز میان پدیدارها مخدوش شده و چیزها از مرزهای مشروع خود فراتر رفته باشند. به همین دلیل هم هست که نقد/critique با بحران/crisis همریشه است.
واژه crisis از منظر ریشهشناختی به معنای طغیان رودخانه و خارج شدنش از مسیر عادی آن است و نقد یعنی بازگرداندن آن به درون مرزهایش. بنابراین مدرنیته در معنای پساکانتی یعنی تلاش برای قرار دادن هرچیز درون مرزهای مشروعاش؛ به دیگر سخن، یعنی تلاشی مدام برای شناخت بحرانها در زندگی فردی و اجتماعی انسان و رویارو شدن با آنها.
از این منظر میتوان پرسید چرا جامعه امروز ما در فهم و رویارو شدن با بحرانهایش ناتوان است؟ آیا این بحرانها برآمده از خود مدرنیتهاند یا ناشی از مدرنیزاسیونی بیمارگون (pathologic) و کژتابیده؟