نشست صد و یکم حکمت نامتناهی با عنوانِ
همگرایی دانشهای بشری
در پرتو نظریهٔ غیر-بازنمودباورِ دانش
با ارائهٔ
منصور براهیمی
عرفان قاسمی
سهشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
ساعت ۱۶
یادداشت منصور براهیمی با عنوان وحدت دانش و کنش:
دربارهی کتاب
The unity of knowledge and action: toward a nonrepresentational theory of knowledge
وحدت دانش و کنش: به سوی نظریهی غیر-بازنمودباورِ دانش
نوشتهی Warren G. Frisina
وارن جی. فریسینا
State University of New York Press. 2002
وارن جی. فریسینا استاد مطالعات ادیان در دانشگاه هوفسترا (Hofstra) با کتاب وحدت دانش و کنش: به سوی نظریهی غیربازنمودباور دانش تلاش کرد ظهور پارادایم جدیدی را در فلسفهی دانش (فلسفهی علم) نوید دهد. این کتاب با تکیه بر بینشهای نو-کنفوسیوسیِ وانگ یانگ-مین، فیلسوفان پراگماتیک آمریکایی، فلسفهی فرایندباور و آرای برخی از دانشمندان علوم شناختی، استدلال میکند که دانش، در بهترین وضع، همچون شکلی از کنش فهم میشود. بسیاری از گیجکنندهترین مسائل فلسفی در دوران مدرن را میتوان در گرایش ما به این فرض جستجو کرد که گویی دانش امری است جدای از کنش. با کنار گذاشتن تمایز آشکار میان دانش و کنش ، این امکان فراهم میشود که نظریهای منسجم دربارهی دانش شکل بگیرد که با تجربهی ما از دیگری، از جهان و از خود ما سازگارتر است. از نظر فریسینا این نظریهای است غیر-بازنمودباور از دانش. در پرتو این نظریه مباحث مربوط به «همگرایی دانشهای بشری» جلوهای متفاوت پیدا خواهد کرد.
وارن جی. فریسینا استاد مطالعات ادیان در دانشگاه هوفسترا (Hofstra) با کتاب وحدت دانش و کنش: به سوی نظریهی غیربازنمودباور دانش تلاش کرد ظهور پارادایم جدیدی را در فلسفهی دانش (فلسفهی علم) نوید دهد. این کتاب با تکیه بر بینشهای نو-کنفوسیوسیِ وانگ یانگ-مین، فیلسوفان پراگماتیک آمریکایی، فلسفهی فرایندباور و آرای برخی از دانشمندان علوم شناختی، استدلال میکند که دانش، در بهترین وضع، همچون شکلی از کنش فهم میشود. بسیاری از گیجکنندهترین مسائل فلسفی در دوران مدرن را میتوان در گرایش ما به این فرض جستجو کرد که گویی دانش امری است جدای از کنش. با کنار گذاشتن تمایز آشکار میان دانش و کنش ، این امکان فراهم میشود که نظریهای منسجم دربارهی دانش شکل بگیرد که با تجربهی ما از دیگری، از جهان و از خود ما سازگارتر است. از نظر فریسینا این نظریهای است غیر-بازنمودباور از دانش. در پرتو این نظریه مباحث مربوط به «همگرایی دانشهای بشری» جلوهای متفاوت پیدا خواهد کرد.
فریسینا پیشگفتار کتابش را با ارجاع به کتاب جان دیوئی به نام تجربه و طبیعت (1926) (Experience and Nature) آغاز میکند. دیوئی پیوند میان این دو واژه (Experience و Nature) را در نظر مردم چنان غریب مییابد که گویی از مربعِ گِرد سخن میگوید، و احساس میکند که تصورِ جداییِ انسان و تجربه از طبیعت در انسان امروز عجین شده است. از نظر فریسینا جدایی دانش از کنش هم همین قدر در نهاد ما ریشه دوانده است. اغلب چنان از دانش سخن میگوییم که گویی مقدم بر کنش و جدای از آن است. بنا به این فرض مقبول، ذهن (mind) نخست طرحی ذهنی (mental plan یا یک ایده/مفهوم/تصویر) را صورتبندی میکند، و پس از آن معلوم میشود که «بدن» چگونه و کجا باید عمل کند و به میدان بیاید.
البته از زمان دیوئی تا کنون تغییرات زیادی به وقوع پیوسته و فقط تعداد اندکی از فیلسوفان هنوز از آن سنت دکارتی تبعیت میکنند که بر جدایی ذهن از بدن مبتنی است. از زمان چاپ کتاب تجربه و طبیعت، دوگانگیهای سنتی از قبیل ذهن/بدن، ذهن/مغز، تجربه/طبیعت، طبیعی/غیرطبیعی، ارگانیک/ غیرارگانیک [یا آلی/غیرآلی]، قصدشده/مکانیکی همه و همه بیرنگ شدهاند. حتی فرهنگ عامه هم با جذب شدن در پیشرفتهایی علمی که در پزشکی، علم اعصاب و روان (نوروساینس)، و علوم شناختی پدید آمده و باعث شده که در زبان زندهی آنها اندیشهها و عواطف و احساسات با فرایندهای الکتریکی و شیمیایی در هم تنیده شود، وابستگی خود را به این زبان دوگانهانگار کم کرده است.
اما به رغم تمام این تحولات، اغلب چنان از زبان استفاده میکنیم که گویی دانش و کنش آشکارا منفصل و دو مقولهی جدا از هماند. فریسینا بر آن است که برای کنار گذاشتن این تمایز، باید سختتر و جدیتر کار کرد. با خلاص شدن ما از این تمایزِ واضح میان دانش و کنش، نظریهی منسجمتری در باب دانش امکان ظهور پیدا میکند و ما میتوانیم از این طریق با آن چه دیگران و جهان را تجربه میکنیم سازگاری بیشتری پیدا کنیم. به زعم فریسینا، این نظریه، مردمشناسی فلسفی (philosophical anthropology) را هم متحول، و راههای کاملاً جدیدی برای فهمِ خویشتن باز میکند. وقتی با دانش به عنوان نوعی کنش مواجه شویم، دانستن، کمتر بازنمودِ «درونیِ» (inner) ایدههای غیرمادی و بیشتر پالایشِ رفتار ما از کار درمیآید. فریسینا به چارلز تیلور (Charles Taylor) اشاره و ارجاع میکند که معتقد است درکِ مدرنِ ما از «شناختِ خود (یا نفس)» (knowing self) تاریخی طولانی و پیچیده دارد (1985). بنا به ادعای او این امر از نوعی چرخش به درون سرچشمه میگیرد، از تصدیق زندگی عادی، و از کشاکش رمانتیک بر سر فهم، فهمِ این که چگونه میتوان تجربه و ارزشهای انسانی را در پیوند با جهانی که علم با زبانی ماشینانگار (mechanistic) شرح میدهد حفظ کرد؟ متفکران پسامدرن و اواخر دوران مدرن تقریباً به مدت یک قرن درگیر استلزامات نامنسجمی بودهاند که در دیدگاه مدرنیستی از خود (نفس) به عنوان دانندهی خصوصی (private knower) ریشه کرده است. کشاکش با مسائلی از قبیل این که آیا ذهنهای دیگری وجود دارد یا نه، آیا ما واقعاً بدنهای خود را کنترل میکنیم، و آیا اندیشههای به اصطلاح درونی ما با جهانِ بیرونیِ پژوهشپذیری پیوند برقرار میکنند یا نه، از جملهی این مسائل است. فیلسوفان، مردمشناسان و دانشمندان علوم شناختی به میدانهای معدودی اشاره میکنند که در آنها تحقیق در مورد این موضوع اهمیت اساسی دارد، و همهی این میدانها از حیث نگاه مدرنیستی به خود (نفس) دچار ضایعه است. از این نظر، فریسینا کتاب خود را مشارکتی میداند در تلاش وسیع متفکران معاصر برای بازسازیِ فهمِ ما از خود (نفس). استدلال میکند که پذیرش نیندیشیدهی جدایی دانش از کنش جلوی هر تلاشی را برای غلبه بر مسائلی که در تصوراتِ مدرنیستی از خود (نفس) مضمر است، میگیرد. در مجموع، دعاوی فریسینا در کتابش حول این محور میگردد که اگر این تصور که دانش و کنش یک چیزند، جدی گرفته شود؛ نظریهی ما در مورد دانش و فهم ما از خود (نفس) بهبود خواهد یافت.
اگر بپرسیم چرا فریسینا کانون توجه خود را بر رابطهی میان دانش و کنش متمرکز کرده، درخواهیم یافت که مسئلهی او پیوند این تمایز با معرفتشناسیِ بازنمودباور (representationalist epistemology) است، گونهای معرفتشناسی که مدتهاست از مواضع گوناگون مورد حمله قرار گرفته. نظریههای بازنمودباور اغلب به دکارت منسوب شده است، اما باید توجه داشت که نظریهی خود او دگرگشتِ مفروضاتِ معرفتشناختیِ مضمر در فلسفهی قرون وسطی و فلسفهی آغازین یونان به حساب میآید. این نظریهها نوعاً دانش را به عنوان دریافت و باز-نمودِ وجهی از جهان در به اصطلاح چشم ذهن (mind’s eye) تصویر میکنند. این دیدگاه وجود جهانی عینی را که از فاعل شناسا جداست فرض میگیرد، جهانی چنان تثبیت شده که به طریقی قابلیت شناسایی دارد. همان طور که دونالد دیویدسن (Donald Davidson 1973) و ریچارد رورتی (1979) استدلال کردهاند، پیشفرضهای این نوع بازنمودگری به استعارههای اولیهی ما در مورد دانش شکل میدهند؛ آنها یک واسطه یا مدیوم را فرض میگیرند (که آن را «تجربه» مینامند) و آن را واسطهی میان فاعل شناسا و جهان شناخته میدانند. شماری از تناقضات (پارادوکسها) از همین استعارهی اولیه که آن را «چشم ذهن» نامیدیم ناشی میشود. مثلاً بازنمودباوری، فهم این امر را دشوار میکند که ایدههای موجود در «خود ذهنی» (mental self) چگونه با جهان بیرون ارتباط برقرار میکند. نیز پرسشهای گیجکنندهای را در رابطه با بدن برمیانگیزد: آیا بدن (بخصوص مغز) بخشی از ذهنی است که میشناسیم؟ نظرگاهِ بازنمودباور به دانش، گاه فلاسفه و دانشمندان را به توصیف محتوای کیفیِ تجربه (از قبیل رنگها، بافتها و ارزشهای بصری هر یک) سوق میدهد، حال آن که اینها تحمیلهای کاملاً ذهنی است بر جهانی که آشکارا عاری از ارزش، مادی و ماشینانگار است. این نتیجهی متناقضنما کمکی نمیکند که چگونگی بُعدِ کیفیِ تجربهی انسانی را در ارتباط با جهان ناانسانی، یا به اصطلاح بیرونی، بیان کنیم.
با توجه به حملاتی که از سوی نمایندگان هر مکتب یا جناح فکری علیه بازنمودباوری صورت گرفت، میتوان پایان قرن بیستم را دوران بحرانِ معرفتشناختی نامید. با این حال، فریسینا بر آن است که به رغم پیشرفت فیلسوفان تحلیلیمسلک، پدیدارشناسان و دانشمندان شناختی، هنوز اندیشهی غربی به اجماعی نرسیده که بتواند نظریهای غیربازنمودباور در باب دانش ارائه کند. به زعم او، آسان است پیدا کردن دلایلی برای انتقاد از دوگانهانگاری دکارتی و نظریههایِ بازنمودیِ دانش؛ اما فقدان پارادایمی غیربازنمودباور و جدید در باب دانش، به ما در سخن و در عمل موضعی خامدستانه میدهد که حتی با باورهایمان نیز سازگار نیست. شاید بتوان بازنمودباوری را در سطح نظریه انکار کرد، اما باید توجه کنیم که گفتار عمومی و حتی برخی مباحث فلسفی پیچیده (از قبیل حوزههای خاصِ علمالاخلاق) بر همان استعارههایی مبتنی است که بازنمودباوری را تقویت میکند. فریسینا، مانند توماس کوهن در اثر اولیهاش در مورد انقلابهای علمی (1970) میپذیرد که اگر بدیل کاملاً قابل قبولی ارائه نشود، هیچ کس به میل خود پارادایمی را رها نمیکند. این پارادایم جدید باید مسائلی را که پارادایم قبلی با آنها مواجه بود رفع و رجوع کرده و مسائل جدیدی را جانشین آنها کند.
فریسینا ضمن برشمردن قصوری که باعث شده بدیل مقبولی برای پارادایمِ بازنمودباور شکل نگیرد، غلبه بر جداسازی دانش از کنش را یکی از این کوتاهیها میداند. استعارههای قدیمی که دانش را ایستا و جدا از عمل نشان میدهند (خواه در ذهن، منِ استعلایی [transcendental ego]، یا در مغز) به گونهای مؤثر ما را به تکرار اشتباهاتی محکوم میکنند که به تنگنای موجود منجر شده است. از نظر فریسینا، با برگردانِ سخنانمان دربارهی دانش به سخنانی دربارهی کنش، میتوان ابزار جدیدی آفرید که کمک کند از معضلِ نادرستِ تأییدِ دوگانهانگاری دکارتی یا ماتریالیسمِ ماشینانگار بگریزیم.
برای دستیابی به این تحول در فهمِ ما از رابطهی میان دانش و کنش، باید به فراسوی مرزهای محدود و تعریفشده (حتی میتوان گفت جناحی)ای برویم که به فلسفه در نیمهی دوم قرن بیستم شکل داد. فریسینا خرسند است که به طریقی شاهد این رویداد در آثار پدیدارشناسان، دانشمندان شناختی و تحلیلگران زبان بوده و دیده است که چگونه آرای آنها حول آن چه وی «جستوجویِ نظریهی غیربازنمودباورِ دانش» مینامد،جمع شده است. دغدغهی او در این کتب آن است که سه سنت دیگر را هم در این گفتوگو وارد کند، سنتهایی که به گمان او اهمیتشان نادیده گرفته شده. اینها عبارتند از پراگماتیسم آمریکایی، فلسفهی فرایندباور (process philosophy) و نو-کنفوسیوسگرایی چینی.
به زعم فریسینا، فلسفهی چینی در تفکر فلسفی غرب نقشی حاشیهای داشته است. خود او ایدهی اصلی کتاب را از زیربنای فلسفهی نو-کنفوسیوسیِ وانگ یانگ-مینگ ( Wang Yang-ming) و شعار معروف او chih hsing ho-i (وحدت دانش و کنش) گرفته است. برای وانگ دانش همان راه کنشگری و عمل است. «وحدت دانش و کنش» راهی است به سوی دانستن: دانش جز این نیست که میدانیم چگونه به یک موقعیت مفروض پاسخ دهیم و در پاسخ به موقعیتی مفروض چگونه عمل کنیم. فرض این است که هر کسی فطرتاً از این دانش برخوردار است که در موقعیتهای مختلف چگونه عمل کند. وقتی فرد به دانش حقیقی خود عمل نکند، پس به جدایی دانش و کنش تن داده است و نتیجه، اغفال یا توهمِ ناشی از میلِ خودخواهانه یا یادگیری غلط و کاذب است. وقتی میآموزیم که نخست باید بدانیم تا بعد از آن توانِ عمل پیدا کنیم، به کرمهای فضلفروشِ کتاب بدل میشویم که مثلاً علمالاخلاق را بدون زیستن با فضایل یا بدون دستیابی به تغییرات مثبت در جهان پیرامون خویش تناول میکنند. بنابراین همهی مردمی که خیابان را پر میکنند، افرادی حکیماند. کافی است خود را فریب ندهند، بلکه خالصانه و صادقانه از آن چه انجام میدهند پیروی کنند. به این ترتیب فضیلت درک میشود و شر از بین میرود. این نوع دانش هم گذشتهنگر است و هم آیندهنگر. گذشتهنگر، دانشی است که قبل از عمل به دست آمده و حاصل تجربیات گذشتگان است. آیندهنگر بر یادگیری مبتنی است و در حین عمل کسب میشود. وقتی دانش، اصیل و جوهری باشد، تبدیل به کنش میشود؛ وقتی کنشها باعث خود-آگاهی و ادراکات تیزبینانه شوند، تبدیل به دانش میشوند.
بنا به استدلال فریسینا، بسیاری از گفتمانهای معاصر غربی، کانون توجه خود را از اندیشهای جوهرباور (substantialist) به گونهای اندیشهی فرایندباور (process thinking) تغییر دادهاند. فریسینا به طور مشخص به جریانهای خاصی در درون پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم و هرمنوتیک میاندیشد، آن هم به عنوان پیامدهایی کاملاً فرایندگرا که از کشفیاتِ علمی اینشتین، هایزنبرگ و بور میجوشند. با این حال وقتی از فلسفهی فرایندباور به عنوان میراث آلفرد نورث وایتهد و پیروانش (از قبیل چارلز هارتشورن [Charles Hartshorne] و جان کاب [John Cobb] ) یاد میکند موقعیت پیچیدهتر میشود. در زمانهایی، آثار وایتهد کانون مرکزی گفتمان فلسفی در غرب به حساب میآمد. اما فریسینا درمییابد که فیلسوفان هم عصر او کمتر با آثار وایتهد ارتباط برقرار میکنند. از نظر او، سبک وایتهد که بر ژرفاندیشیهای متافیزیکی نظاممند مبتنی است، از سوی معاصرانش نادیده گرفته میشود یا آن را گونهای فلسفهورزی میانگارند که زمان آن گذشته است. فریسینا این داوریها را نمیپذیرد. به زعم او، امتناع از پرسشهای متافیزیکی و بنیادینی که وایتهد را مجذوب خود میکرد یکی از دلایلی است که نمیگذارد از نظریههای بازنمودباورِ دانش گذر کنیم. فریسینا باور دارد که تمایل وایتهد به کاوش در این گونه مسائل، امکانی چنان شکوفا فراهم میکند که بخشی از نیاز او را برای برساختن نظریهای غیربازنمودباور مرتفع خواهد کرد.
فریسینا پراگماتیسم آمریکایی را هم به این دلیل در کانون توجه خود قرار میدهد که در جستجو برای نظریهای غیربازنمودباور بی دلیل به حاشیه رانده شده است. درست است که شمار فزایندهای از فیلسوفان از دیوئی، پیرس، جیمز و مید سخن گفتهاند، اما همیشه از وجه متافیزیکی جنبش پراگماتیسم (یعنی از جنبهی ارگانیسمی [organismic] یا روانانگاریِ همه چیز [panpsychic]) چشمپوشی کردهاند. یکی از استدلالهای فریسینا این است که جریانهایی متافیزیکی که در پراگماتیسم، فلسفهی فرایندباور و به گونهای شگفتانگیز در اندیشهی نو-کنفوسیوسی مشترک است ما را در جستجو برای نظریهی غیربازنمودباورِ دانش به راهحلی رضایتبخش میرساند. به اعتقاد او آثاری چون تجربه و طبیعت از دیوئی در مورد وحدت دانش و کنش چیزهای زیادی به ما میآموزد.
بخش اول کتاب، به بررسی چهار فیلسوفِ معاصر میپردازد که برخی رگههای جاری در فلسفهی قاره، فلسفهی تحلیلی، فلسفهی پساتحلیلی و علوم شناختی را نمایندگی میکنند. بنا به استدلال او از این میان بخصوص چارلز تیلور، دونالد دیویدسن، ریچارد رورتی و دانیل دنت (Daniel Dennett) در شمار چهرههایی قرار میگیرند که ما را در جستجو برای بنای نظریهی غیربازنمودباورِ دانش کمک خواهند کرد. البته هر یک از این متفکران، پیشفرضهای متافیزیکیِ خاصی (برخی آشکار و برخی ضمنی) دارند که مانع رسیدن خود آنها به این هدف میشود. او در بررسی هر متفکر تا آن جا پیش میرود که سرشت این موانع متافیزیکی را شناسایی کند و نشان دهد چگونه سنتهای پراگماتیک، فرایندباور و نو-کنفوسیوسی میتوانند در رفع این موانع یاریرسان باشند.
بخش دوم قلبِ استدلالهای کتاب است. فریسینا در این جا بینشهای پراگماتیک، فرایندباور و نو-کنفوسیوسی را شرح میدهد تا نشان دهد که این جنبشها حقیقتاً امکانِ آن که دانش و کنش را یک چیز ببینیم فراهم میکنند. فریسینا در بخش سوم از این دعاوی در برابر اتهامات نوعی دفاع میکند و با بررسی دو تن از فیلسوفان معاصر که سوگیری آنها در همان جهتی است که او برای شکوفایی نظریهی غیربازنمودباورِ دانش دنبال میکند، دست به نتیجهگیری میزند.
فریسینا اعتراف میکند که آثار فیلسوف معاصر آمریکایی، ریچارد جی. برنستاین (Richard J. Bernstein)، در شکلگیری رویکرد او سهم زیادی داشته است. برنستاین هم در آثارش نشان داده است که فهم کنش رگهی مشترکی در میان مکاتبِ فلسفیِ جدا از هم است. او، در سال 1971، در کتاب پراکسیس و کنش (Praxis and Action)، نشان داد که چگونه مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم، پراگماتیسم و فلسفهی تحلیلی همگی در حال دست و پنجه نرم کردن با نحوهی ارتباط دانش و کنش بودهاند. او از طریق تحلیل چهرههای نمونهوار در چهار مکتب فلسفی _ مارکس و هگل، کیرکهگور و سارتر، پیرس و دیوئی، و مجموعهای از فیلسوفان تحلیلی مسلک _ از روشهایی سخن میگوید که هر یک از این مکاتب به کمک آنها شاخصههای دکارتی در خصوص دانش را نقد میکنند و بر پیوند میان دانش و کنش به جد تأکید میورزند. فریسینا کاملاً با برنستاین همسوست. با شمّ غریزی او همخوان است که میگوید ریشهی مسئله را میتوان در تعریفِ بیش از حد ذهنیِ ما از دانش جستجو کرد. فریسینا سخت تحت تأثیر روشی است که برنستاین به کمک آن استدلال خود را بنا میکند.
دوازده سال بعد، برنستاین استدلال خود را در کتاب فراسوی عینیتباوری و نسبیگرایی: علم، هرمنوتیک و پراکسیس (Beyond Objectivism and Relativism: Science, Hermeneutics, and Praxis) جلوتر برد و شواهدی از یک پارادایم جدید در باب دانش عرضه کرد که تازه در سخنان فیلسوفان ظهور کرده بود. دعوی او این بود که فلسفه مدتهاست تحت فشار نوعی «اضطراب دکارتی» (Cartesian anxiety) عمل کرده است. از این ترسیدهایم که بدون ستونی مطمئن برای دانش نهایتاً در آشوبِ ناشی از عدمقطعیت غرق خواهیم شد. به گفتهی برنستاین، پیشرفت در هرمنوتیک، فلسفهی علم و نظریهی پراکسیس، گفتوگو را به فراسوی معضلِ سنتی میبرد؛ یعنی معضلِ انتخابِ اجتنابناپذیرِ میان عینیتباوریِ بنیادگرا از یک سو (برای حفظ نظم) و نسبیگراییِ ذهنی از سوی دیگر (برای حفظ آزادی انسان). به جای تمرکز بر کانونِ دکارتیِ مبتنی بر انفراد، فیلسوفان اروپایی و آمریکایی به جماعت (کامیونیتی) روی آوردند، تلاش کردند تجربه، عقلانیت و دانش را در درون زمینهی وسیعترِ نظامهای ارتباطی یا بازیهای زبانی مشاهده کنند. با نگریستن از این منظر، تمرکز معرفتشناسی کمتر بر اطلاعاتِ پردازش شدهی ذهنی انفرادی (دغدغهی اصلیِ دکارت) بلکه بیشتر بر روشی متمرکز است که جماعات به کمک آن آرمانهای خود را بنا میکنند، دست به انتخاب میزنند و اهداف خود را برآورده میسازند. باری، بینش متأخر برنستاین حاکی از آن است که کانون توجه فلسفه از این دیدگاه که دانش عبارت است از ژرفاندیشی (contemplation) به این دیدگاه نقل مکان میکند که دانش به بهترین وجه درون زمینه و بستر فرونسیس (phronesis) یا حکمت عملی (practical wisdom) فهم میشود. در نهایت، فریسینا بر تفاوت خود با برنستاین انگشت میگذارد. بر خلاف برنستاین، که تقریباً به طور انحصاری بر فیلسوفان آمریکایی و اروپایی متمرکز بود، تحلیل فریسینا بر متفکران چینی، بخصوص بر سنت کنفوسیوسی و تائوئیستی، استوار است. تفاوت دیگر او با برنستاین، با پیشفرضهایی کیهانشناختی و متافیزیکی پیوند میخورد که از اندیشهی بشری در مورد ذهن، بدن، تجربه و طبیعت حمایت میکند. اگر بتوان بر نقصی در کتابهای برنستاین انگشت گذاشت، باید گفت که او تا آن حد که تحلیلش، بازاندیشی در پیشفرضهای سنتی متافیزیکی را طلب میکند، پا پیش نمیگذارد. برعکس، فریسینا در کتاب خود، تحلیل ارجشناسانهای از بینشهای متافیزیکی و کیهانشناختیِ نو-کنفوسیوسی، پراگماتیستی و فرایندباوری ارائه میدهد. کتاب فریسینا راهبردی را پیشنهاد میدهد برای جستجوی نظریهی غیربازنمودباور دانش، و از این حیث کتابی برجسته و کمنظیر است.
یادداشت عرفان قاسمی با عنوان (سازواری: یکپارچگی دانش)
معرفی کتاب Consilience: the unity of knowledge
نوشتهیEdward O.Wilson
از عصر غلبهی اندیشهی اثباتگرایی[1] بر دانش بشری تقسیمبندی و تکثرِ میان علوم شتاب
مضاعفی به خود گرفت. آگوست کنت علوم را به شش حوزهی ریاضی، فیزیک، ستارهشناسی، زیستشناسی، شیمی و جامعهشناسی تقسیم کرد و در یک نگاه سلسله مراتبی، جامعهشناسی را از لحاظ پیچیدگی در رأس حوزههای معرفتی قرار داد؛ دانشگاهها و مراکز آکادمیک با شتاب بهسوی تاسیس رشتههای نوظهورِ تخصصی و جداسازی مراکز علمی مختلف از هم اقدام کردند و دانشمندان هر حوزه، زبانِ تخصصی و درونی حوزهی خودشان را ایجاد کردند و به تدوین روشهای تحقیقِ تخصصی پرداختند.
تلاشهای مختلف در علوم طبیعی منجر به کشف برخی قوانین بنیادینِ حاکم بر طبیعت و شکلگیری مفروضات بنیادین و اصول موضوعه در حوزههای گوناگون دانش شد؛ قانون گرانش عمومی، اصول موضوعهی ریاضی و حساب، قوانین اکترودینامیک و غیره همگی در راستای فهم و پیشبینی پدیدههای طبیعی صورتبندی شدند. همین نگرش و جهانبینی با ورود به حیطهی علوم انسانی و علوم اجتماعی منجر به تلاشهایی اولیه برای فرمولبندی ریاضیگونهی وقایع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی شد.
بحران اصلیِ نگاه تکجانبه و متکثر به پدیدهها زمانی جلوهگر شد که روش علمیِ مرسوم در توضیح و پیشبینی عملکرد سیستمهای مختلف دچار تناقض و ناکارآمدی شد، با نزدیکشدن به مرزهای علوم اجتماعی، دین، اخلاق و سامانههای پیچیدهی دیگر، کشفیات حاصل از نگاهِ خاصِ هرکدام از حوزههای دانشی با یافتههای موجود در سایر حیطهها تناقض داشت و در این زمان اهمیت ایدهی «سازواری»ِ[2] علوم و یکپارچهسازی دانشهای بشری نمایان شد.
در یک نمونه چارلز داروین با استفاده از یافتههای مختلف در حوزههای زمینشناسی، دیرینهشناسی و زیستشناسی توانست «انتخاب طبیعی» را صورتبندی کند؛ انتخاب طبیعی و تکامل داروینی بواسطهی بهرهمندی از یافتههای موجود در حوزههای علمی مختلف، از مقبولیت نسبتاً بالایی در حوزههای علمی گوناگون برخوردار است.
اگر موضوعات معرفتی گوناگون را از ابعاد ذرات زیراتمی و ژنتیک تا جامعه و فرهنگ و اخلاق و هنر در نظر بگیریم، هر کدام از حوزههای علوم طبیعی و علوم انسانی به بررسی ویژگیها و موضوعات طرحشده در هر مورد با توجه به روشهای مرسوم و زبانِ متعارف خودشان میپردازند که میتواند در سایر حوزههای علمی و دانشی مورد وفاق نباشد و به ایجاد یک زبان مشترک نینجامد.
علمِ مدرن سازوکاریست که برای کشف و پیشبینی پدیدههای مختلف چنگ به یافتهها و دادههای موجود میزند تا به ایدهای مقبول برسد و استنتاجهایش را در قالب قوانین و اصول آزمونپذیر خلاصه میکند. یافتههای علمی باید از آزمونهای مختلفی عبور کنند تا علمی بهشمار بیایند. تکرار پذیر باشند، بهصرفه باشند و بیشترین دادهی ممکن را با کمترین میزان تلاش به دست دهند؛ کمّی و مقیاسپذیر باشند و در نهایت با سایر یافتههای قطعی در تناقض نباشد.
مسئله از همین یافتههای علمیِ قطعی آغاز میشود. یافتههایی که در یک حیطهی محض علمی قطعی به شمار میروند میتواند در همبستگی با سایر حوزههای علوم دچار اختلال شوند؛ دانشمندی که سودای شناخت و کشف دارد -کشف نه بهمثابه هدف، بلکه به مثابه وسیلهای برای ارتباط با حقیقت- باید همواره ذهنش را در برابر ایدهها و حوزههای جدید گشوده دارد تا امکانِ خلق معنای مشترک و چندوجهی میان حوزههای مختلف علوم ایجاد شود.
سازواری و یکپارچهسازی میان حوزههای دانش بشری راهحلیست که جامعهی بشری را به سوی طراحی یک مبنا و سازهی علمیِ جهانشمول در میان حوزههای مختلف علمی میبرد؛ در این سازه، یافتهها علاوهبر اینکه مورد وفاق دانشمندان سایر حوزهها هستند، توانایی تکمیل یکدیگر را دارند. دانشمندانی میتوانند به سوی نظریات و ایدههای همگرا حرکت کنند که از تفکر خلاق بهرهمند باشند، فردِ دارای تفکر خلاق -آنطور که ویلسون میگوید- سه ویژگی اصلی دارد: ۱) آمادگی برای پذیرش و دریافت مطالبی که هنوز بهطور کامل صورتبندی نشدهاند و دارای ابهام هستند و نظم بخشیدنِ تدریجی به آنها ۲) تسلیم مدام ذهن در مقابل مسائل جدید ۳) دارابودن دانش زمینهای گسترده درباره موضوعات مختلف
یکی از جدیترین اقداماتِ علم برای قابل شناخت کردن پدیدهها، فروکاهش هر پدیده به اجزای سادهتر و تشکیلدهندهی آن و شناخت اجزای آن کلِ واحد است. راه دیگری که برای مواجهه با پدیدههای پیچیده بدون فروکاست آنها، مواجههی هنری و هنرمندانه با پدیدههاست. اساساً درکِ هر کلِ یکپارچه بدونِ تجزیه و تقلیل آن میتواند یکی از راهبردهای جدی در راستای رسیدن به یکپارچگی دانش باشد.
[1] Positivism
[2] Consilience
فایل دیداری نشست را اینجا ببینید.
فایل شنیداری نشست را اینجا بشنوید.