حکمت نامتناهی (جستوجو و نگرانی لایزال انسان در دیالوگ با آفاق بیکران اندیشه)
نشست ۳۰ – بنیاد فضیلت
سهشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
📝 چکیده
۱-“گزارههای الزامی” یکی از مهمترین جنبههای زندگی و تعقل بشر است: اینکه انسان در زندگی خود از طرف عقل الزاماتی داشته باشد، اینکه برای خود “باید و نباید” ترسیم کند و اصولا عقل او بتواند و راهی داشته باشد برای ارائه چنین گزارههایی. اگر چنین گزارههایی توسط عقل بشر و یا هر مرجع دیگری که بشر به آن پایبند است وجود نداشته باشد، بدون تردید دچار سردرگمی و تباهی زندگی خواهد شد.
۲-گزارههایی که الزام و دستوری دارند بر دو نوع هستند: گروهی از آنها درواقع گزارهای شرطیاند که شرط آن در بیان گزاره مفروض گرفته شده است و در ظاهر غیر مشروط به نظر میرسند اما با کاوش بیشتر روشن میشود که شرطی قطعی و ضروری در آنها لحاظ شده است. مثلا وقتی که از لزوم رعایت قواعد رانندگی صحبت میشود، در واقع گزاره کامل ما به این صورت است: “اگر جامعه منظم و امنی میخواهید، باید این قواعد را رعایت نمائید”. این گزاره جدای از اینکه آیا فرد به دنبال چنین جامعهای هست یا خیر و اینکه آیا او -به هر دلیل- به دنبال چیزی همچون نافرمانی مدنی و اعتصاب و بهم خوردن نظم ظاهری است یا خیر، گزارهای صحیح است. چرا که امنیت و نظم جامعه بدون قوانین رانندگی -در شرایط عادی- ممکن نیست.
۳-اما گزارهها و باورهای دیگری هستند که شرط و مقدمهای در آنها وجود ندارد و بدون تکیه بر یک حقیقت دیگر، به خودی خود الزامآور و قابل توصیه هستند. مثلا وقتی که از لزوم رعایت عدالت صحبت میشود -جدای از اینکه مصداق آن را چه بدانیم و جدای از اینکه این گزاره مورد قبول ما هست یا خیر- مدعای گزاره این است که عدالت به خودی خود و بدون تکیه بر هیچ شرطی قابل توصیه و الزامآور است. روشن است که برای بعضی از مدارس فکری چنین گزارهای هم به صورت شرطی مورد قبول واقع میشود و هم غیر شرطی. یعنی ممکن است فردی لزوم عدالت را به خاطر نظم و بهبود شرایط اجتماعی پذیرا باشد اما برای عده بیشتری این باور بدون تکیه بر هیچ شرط و مقدمهای است؛ به این معنی که عدالت -حتی اگر به ضرر فرد و جامعه باشد و در هر وضعیت و موقعیتی- لازم و ضروری است. چنین باوری -حتی اگر آن را نپذیریم- نمونهای از گزاره و باوری است که توصیه به آن بدون شرط و بخودی خود مورد ادعا قرار گرفته است.
۴-مفهوم “فضیلت” در فلسفههای اخلاق و مکاتب و نظریات، به معانی گوناگون و گاه متضادی مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است. اما اگر فضیلت را “برتری و حالتی بهتر و بالاتر و قابل توصیه” برای انسان بدانیم، تنها در صورتی باورپذیر است که به یک “گزاره الزامآور ذاتی و غیر مشروط” منتهی شود و حالتی دیگر برای الزام واقعی آن -فضیلت- ممکن نیست.
۵- چه توصیه ذاتی -فضیلت- برای انسان وجود دارد؟ به عبارت کاملتر چه الزامی از بیرون، و چه حقیقت و عینیت بیرونی و خارج از انسان وجود دارد که او را ملزم میکند؟ هیچ! انسان با “فعلیت بینهایت” چه هدفی غیر از خودش میتواند بیابد که ارزش قربانی شدن برای آن را داشته باشد؟ تنها در صورتی که “فعلیت” یا “بینهایت” بودن آن را مورد تردید قرار دهید، میتوانید چنین هدفی را برای قربانی شدن بیابید. اما اگر هرکدام از این دو را تردید و انکار کنید زندگی بیانتهای انسانی ممکن نیست. انسان اگر “ظرف فعلی بینهایت” نباشد، “زندگی و سیر و طلب” او در نقطهای به پایان میرسد.
۶- انسان که ظرف و مظروف بینهایت است، چگونه زندگی میکند و چگونه خود را ملزم میکند؟ درواقع زندگی او انجام آن چیزی است که “مقتضای ذاتی” اوست: او به خود میپردازد و چون “خویشتن” او غیر از “ظرف معرفت و باور” چیزی نیست، مقتضای وجود او با تمام حرکتی که در زندگی خود و در برابر تمام جهان عینی بیرونی انجام میدهد، برهم منطبق است. او پیوسته در حال توجه به خود است و این خود او مبدا تمام هستی است: انسانی که میداند و میبیند و درک میکند، با آنچه که درک میشود و حقیقتی که در عالم هست برهم منطبق هستند و حرکت انسان به سوی خود، همزمان حرکت به سوی تمام حقایق بیرونی است و هیج تناقض و تضادی بین این خویشتن و توجه به آن و حرکت در زندگی و جهان بیرونی نیست.
۷- اما هر توصیه و فضیلت و باور الزامی که در این زندگی موجود باشد، در جهت “عدم توصیه” و “مخالفت با توصیه” است. انسان در ذات و وجود خود در حال زندگی است و آنچه که از بیرون به او توصیه میشود، در جهت اسارت و تقید این وجود رها و آزاد است و اگر توصیهای الزامآور وجود داشته باشد در جهت جلوگیری از این اسارت است و رها کردن او و آزاد ماندن او. توصیهها به صورت “عارضی” و درحکم “دفاعی” است که انسان از رهایی و آزاد ماندن خود از الزامات بیرونی تدارک میبیند.
۸-انسان در این نشئه پیوسته از طریق خویشتن و باورهای خود با جهان بیرونی تماس میگیرد و این ظرف و مظروف بر هم منطبق هستند، پس چگونه از خود بیگانه میشود؟ اگر پیوسته از طریق خویشتن و آینههای آن -که ذهن و تصور ذهنی نامیده میشود- با جهان بیرون از خود تماس میگیرد پس چگونه از خود غافل میشود و باید الزاماتی برای رهائی از غیر و بازگشت به خود تدارک ببیند؟
۹- جواب سوال بالا این است که اگرچه تمام جهان بیرونی -در این نشئه- با تصورات آیینهمانند ذهن مورد توجه انسان قرار میگیرد -که خود بخشی از وجود انسان است اما همین توجهات ناقص در این نشئه انسان را از “توجه تام و جلوه کامل خویشتن” باز میدارد و او را گرفتار و اسیر میکند که همان “از خود بیگانگی” است. درواقع از خودبیگانگی یعنی گرفتاری و اسارت انسان در بخشی از این جهان که در آیینه ذهن انسان نمایان است و باز ماندن از جلوه “تمامی خویشتن انسانی” که “نامتناهی” است.
۱۰- عبارت کاملتر این است که اگرچه در ظاهر “ازخود بیگانگی” و “اجبار انسان” از طریق یک عامل و واقعیت بیرونی است اما در حقیقت چنین عاملی هرگز نمیتواند او را مجبور و اسیر کند، بلکه اسارت انسان از طریق اجباری است که در او “درونی” شده و خود آن را برگزیده و مورد توجه قرار داده است و با “توجه به فراتر از واقعیت” از مقتضای حقیقی خود دور شده است.
۱۱- آیا یک “توصیه و الزام” برای انسان وجود دارد و آن عبارت است از “توصیه به آزادی”؟ در واقع نمیتوان به این سوال هم جواب مثبت داد! چون توصیه و الزام به معنی حقیقتی است که از بیرون و از منبعی “خارج از انسان” بر او تحمیل میشود. اما “رهایی”، توصیه به کسی نیست بلکه “عمل و جلوه خود بخودی” انسان است. رهایی به انسان توصیه نمیشود زیرا او خود “دارای آن” است و عمل بر طبق هویت نامتناهی انسانی به انسان اجبار نمیشود چرا که انسان به صورت “طبیعی” اینگونه عمل میکند و تنها ما باید اجبار و الزام را از او برداریم. تمام توصیهها به “شکستن این اجبار” است، و تمام عبارات و واژههایی که در این باره به کار میگیریم “نارسا و باعث فهم نادرست” خواهد شد.
۱۲- اگر الزام و توصیهای خارج از ذات انسان وجود ندارد، پس توصیه به لزوم عدالت و نادرستی ظلم را چگونه باید دانست؟ آیا انسان نمیتواند ظلم را برای خود قبیح بداند و عدل را زیبا و ارزشمند؟ آیا عمل خیری که انسان انجام میدهد، کمک به همنوع، مبارزی که در راه نجات مردم از چنگال ظالم جان خود را فدا میکند، کسی که حیوان بیماری را پناه میدهد، آنکه اسیری را رها میکند و هر عمل نیک و خیری از این گونه برای انسان قابل توصیه و ارزشمند نیست؟
۱۳- الزامهایی از این نوع -پس از پذیرش- خود انعکاسی از درک و هویت انسانی است و منطبق بر آن است و نه جدای از آن. انسان و درک او، واقعیتی در مقابل عینیت بیرونی نیست بلکه انسان ظرفی است که مظروف آن همان عینیت و حقیقت است و ما اگرچه درک میکنیم که عمل نیک در جهان وجود دارد ولی این “عمل نیک” خارج از انسان نیست و از طریق همان درک انسانی به این حقیقت میرسیم و مقتضای ذات انسانی هم غیر از انعکاس همین عینیت نیست. انسان ظرفی است که جدای از مظروف نیست و نه حقیقتی ورای آن، بلکه معرفتی است که بخشی یا تمام جهان را دربر میگیرد و با اعتبار فاعل آن به انسان توجه میکنیم و با اعتبار آنچه درک شده و حقیقتی که مورد شناخت قرار گرفته به جهان توجه میکنیم. فاعل شناخت -انسان- و مفعول شناخت -جهان- همچون “علم” و “معلوم” هستند که به یک حقیقت اشاره دارند ولی تباین و دوگانگی با هم ندارند اما به دو اعتبار جدا مورد توجه قرار گرفته اند.”
۱۴- هرفضیلتی برای توصیه کردن، هر مسیری برای پیمودن، و هر قلهای برای هدف گرفتن یا “منطبق بر این فضیلت بنیادین” است یا “در مسیر آن” و چیزی “خارج” از آن نداریم. در بالا (شماره ۱۱) توضیح داده شد که عبارت فضیلت بنیادین، برخاسته از تنگی و ناچاری زبانی است وگرنه توصیهای برای انسان وجود ندارد و انسان به توصیهای عمل نمیکند، بلکه خود دارای این فضیلت بنیادین -رهایی- است و عمل بر طبق مقتضای ذاتی خود، به او توصیه نمیشود چراکه خودبخود بر آن اساس عمل میکند.
۱۵- مسیرهای فضیلت برای انسان در بنیاد خود و در انتهای سلسله تعلیلها، نفیی است. یعنی هر توصیه و الزام بیرونی -اگر درست باشد- باید به دستوری نفیی برای سلب عوامل اجبار انسان منتهی شود وگرنه نادرست خواهد بود. هزاران دستور برای بهبود زندگی انسان و تعالی و یا هر چیز دیگر، تنها در صورتی قابل قبول خواهد بود که در عمق و در انتهای شکافتن دستور، به واقعیتهای بدیهی و روشن برای رهایی انسان از الزامهایی که خارج از وجودش و از بیرون بر او تحمیل شده است، منتهی شوند.
۱۶-دیانت -در خوانش درست و غیر انحرافی آن- غیر از ترسیم درست و کامل این مسیرهای نفیی و سلسله تعالیمی که برای تکمیل آن است چیز دیگری نیست. دیانت غیر انحرافی برای “الزام انسان به فضیلتی” و “خواندن او به راهی” و “تکمیل او در جهتی خاص” نیست. حتی برای تکمیل آزادی و رهایی او نیست بلکه برای آن است که هر نوع الزامی را از او بردارد و چیزی از بیرون بر او تحمیل نکند و “دارائی فعلی و واقعی” او را برسمیت بشناسد و هر مکتبی که محتوائی غیر از این دارد -برخلاف ادعای خود- حقیقتی در آن نیست.
۱۷- الوهیت در شکل عینی و درست آن نه تنها اشاره و اثبات موجودی ورای این “انسان و جهان” نیست بلکه “کنه و باطن” همین حقیت است: در یک سو “انسان نامتناهی” که جهان را میشناسد و پیوسته در دو راهی “توجه به خود و غفلت از آن” قرار میگیرد، و در سوی دیگر عالمی که تصور ما از آن تنها “مرتبه و بُعدی از حقیقت” آن را نشان میدهد و نه بیشتر از آن؛ جهانی که خود و غیر در آن “دو روی یک سکه” هستند در شکل ناقص و با درکی محدود. به عبارت دیگر همین جهان و انسانی که ما میدانیم و میتوانیم به صورت ناقص درک کنیم، در شکل “عینی و نامتناهی” خود همان الوهیتی است که کنه عالم است و زمانی که محدودیت درک ما برداشته و از این بیتوجهی نجات پیدا کنیم به “معاد” بازگشت پیدا میکنیم.
صوت «حکمت نامتناهی (۳۰)» – بخشهای یکم – دوم – سوم – چهارم – پنجم – ششم – هفتم – هشتم – نهم – دهم – یازدهم – دوازدهم – سیزدهم
ویدئوی «حکمت نامتناهی (۳۰)»