مدرسه «مطالعات هایدگر» باشگاه اندیشه برگزار میکند:
دشمنان هایدگر
نشست دوّم: هایدگر و تاریخ فلسفه
گام نخست: روشنیبخشی به ساحتی که در آن، تنش و ستیزِ میان هایدگر و تاریخ فلسفه آغاز میشود
با حضور علیرضا میرزایی (هایدگرپژوه)
سهشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۲
📝 دربارۀ نشست
قصدِ ما در این مدخل یا درآمدن، این است که به هایدگر بپردازیم، بهدیگرسخن، به فلسفهی هایدگر. آغاز این درآمدن و راهگشایی، نه از فلسفهی هایدگر و آنچه از درونِ جهان هایدگر برمیخیزد، که قرار است از بیرون وارد راه شود. یعنی نه در سویهای ایجابی، که از منظری سلبی کارِ خود را پیش میبرد. اما یک رویکردِ سلبی همواره با نفی و انکار سر و کار مییابد، و هر انکاری یا پیامدِ ستیزی است، یا در پیِ خود میخواهد ستیزی را پیریزی کند. از این روی نقطهی تمرکزِ درآمدِ ما، تأمل بر نقاط تنشزا و ستیزهگرانهای است که مرزهای فلسفهی هایدگر را از تاریخِ فلسفه جدا میکند.
📝 گزارش مشروح
بسیاری از مفسران هایدگر اذعان دارند که هایدگر به تنهایی جدای از تاریخ فلسفه میایستد. البته این بدین معنی نیست که او در کل به تاریخ فلسفه التفاتی ندارد، چرا که اتفاقاً تمایز فلسفهاش با دیگر فیلسوفان تاریخ را، خوداش و درون تاریخ فلسفه پی میریزد. اصلاً در نسبت با تاریخ فلسفه است که فلسفهی او مرزهای اقلیم و ساحت اندیشهورزی خود را آشکار میکند. وینسنت وایسیناس در کتاب زمین و خدایان دربارهی او چنین میگوید:
مارتین هایدگر در فلسفهی معاصر جایگاهی برجسته دارد. معمولاً او را فیلسوفی از حلقهی اگزیستانسیالیستها میدانند. اما خودِ هایدگر قرارگرفتن در چنین دستهبندیهایی را رد کرده، خود را کنارمیکشد. یک فیلسوف در گسترهی اندیشهی خود، جدای از آنکه بهواقع فیلسوف است یا نه، با هیچ فیلسوفِ دیگری همسان نیست. بااینحال، معمولاً میانِ فیلسوفان شباهتهایی در نوعِ رویکردهای موضوعی و فلسفیشان بهچشم میخورد، بهطوریکه میتوان آنها را کموبیش در دستهای خاص از متفکران طبقهبندیکرد. بااینهمه هایدگر در هیچ گروهی نمیگنجد. درواقع او بهتنهایی و تقریباً جدای از تمامی فیلسوفانِ تاریخ در گوشهای میایستد. حتی گاه چنین به نظر میرسد که او اصلاً یک فیلسوف هم نیست. به نظرِ کارل لوویت، اندیشهی هایدگر «اساساً دینی است، اما نه تفکری تحتِ سیطرهی تمایلاتِ مسیحی». گاه این تفکر بهنظر بیشتر شاعرانه است، تا فلسفی. کارل لویت میگوید: «اغلب نمیتوان تشخیص داد که هایدگر فیلسوفانه شعرورزی میکند یا شاعرانه اندیشهورزی.»
تا آنجا که به خودِ هایدگر مربوط میشود، تفکرِ او تفکری پیشرو، که هدفاش پیشیگرفتن از و پشتِ سر نهادن فلسفههای پیشین باشد، نیست، بل اساساً فلسفهای آغازین است. تفکرِ آغازین تفکری بَدَوی نیست، بل کهن(آغازین) است. هیچ پیشفرض [پیش از خود]ی را دستمایهی خود قرارنمیدهد، بل به امرِ آغازین، ریشهها، و خاستگاههای امرِ واقعبوده بازمیگردد.
اما این تمایز از کجا میآید؟ آن امر جداکننده و تمایزبخشی که هایدگر را از تاریخ فلسفه جدا میکند از کجا نشأت میگیرد؟ برای پاسخ به این پرسش لازم است در این نکته تأمل کنیم که اقلیمی که هایدگر در آن اندیشهورزی میکند چیست؟ و مرادِ او از امرِ پیشین، سرآغازین یا مقدم بر هر فلسفهای چه میتواند باشد؟ برای این منظور لازم است پیش از هرچیز در خودِ فلسفه تأمل کنیم. یعنی بپرسیم اصلاً فلسفه چیست؟ این تامل شاید آشکار کند که چرا تفکر هایدگر مقدم و پیشین بر هر فلسفهای است.
هایدگر در هستی و زمان، شاهکارِ دورهی اول خود، رویکرداش را «هستیشناسی بنیادین» مینامد. هستیشناسی بنیادین به امرِ بنیادین اشاره دارد، یعنی تأمل در امرِ بنیادگذارنده یا آن امر بنیادینی که بنیادها را بر پا میدارد، به-دیگرسخن، هر پدیداری، بنیادِ خود را از آن امر دارد. برای او واژهی هستی شناسی، نه از سنخِ روانشناسی، زیستشناسی یا ستارهشناسی – که بعداً به آن خواهیم پرداخت – بل اشاره به اندیشیدن، راه یافتن و پرسش از امری دارد که هر پدیداری، «اَستن»، «هستی»، «بودن»، «باشیدن» و (Sein des Seienden) خود را از آن دارد. هر پدیداری پیش از آنکه چگونه یا در چه احوالی یا دارای چه ویژگیهایی باشد نیازمندِ این است که ابتدا باشد. یعنی فعل «است» دربارهی آن صدق کند. ازاین¬روی پرسش از بودن، «است» یا هستیِ هرچیزی، مقدم بر هر پرسشی بوده و اندیشهای پیشتر از هر اندیشهای است. شما تازمانی¬که خانهای نداشته باشید نمیتوانید دربارهی اینکه چگونه در آن استراحت کنید یا کجای آن غذا صرف کنید تصمیمی بگیرید. یا وقتی کاغذ و قلمی دم دست ندارید، نمیتوانید دربارهی اینکه یک مقاله بنویسید یا یک شعر یا یک داستانِ کوتاه، اقدامی کنید.
ازاینروی فلسفهی هایدگر مقدم بر هر فلسفهای است. اما فلسفهی او صرفاً در پرداختن به این هستبودگی یا اَستنِ هستندهها (Sein des Seienden) خلاصه نمیشود، مشکل او این است که اتفاقاً تمامیتِ تاریخ فلسفهی اندیشههای معطوف به هستی، به همین اَستنِ هستندگان یا چیزها خلاصه شده و موضوعِ اصلی در سراسر تاریخِ فلسفه موردِ غفلت واقع شده است. اتهامی سنگین که مانند زلزلهای کل تاریخ اندیشه را به لرزه درمیآورد. مسألهی او این است که خودِاَستنِ هستندهها و چیزها منشأ و خاستگاهِشان از چه امری است؟ یعنی خودِ این اَستن، ماهیت ِخود را از کدام امر بنیادین میگیرد؟ هایدگر با طرحِ عبارتِ «تمایز هستی شناختی» (ontologische Differenz) و با جدا کردنِ اقلیمِ اندیشهورزی خود از تاریخِ فلسفه، چنین پاسخ میدهد: هستی (das Sein)، یعنی «خودِ هستی به مثابهی هستی» یا «هستی درقامتِ هستی» و یا بهگونهایدیگر، «وجود بما هو وجود» و این سرآغازِ آن ستیزی است که میان جایگاهِ اندیشهورزی او با تاریخ فلسفه آغازیدن میگیرد.
اما ما از هستی چه میدانیم و چگونه میتوانیم به فهمی درخور از آن راه یابیم؟ مسأله این است: چه پرسشی طرح کنیم تا به این مقصود نائل شویم؟ هایدگر گوشزد میکند که در طرحِ پرسش باید بسیار احتیاط کرد، به زعمِ او طرحِ پرسشی شتابزده نتایجِ بس زیانباری در پی خواهد داشت. مثلاً ممکن است به خطا این پرسش را طرح کنیم که «هستی چیست؟». او میگوید این پرسش بس گمراهکننده و از اساس غلط است، چرا که وقتی واژهی «چیست» را به کار میبریم، از «چیستیِ» امری پرسش کردهایم و چیستی، اشاره به «چیستیِ یک چیز» دارد، یعنی بازگشت به همان «هستبودگیَ» چیزها یا پدیدارها و بازپرتاب شدن به همان دام و نقطهی پیشین، در حالیکه هستی چیز نیست. در عوض او پیشنهاد میکند این پرسشها را طرح کنیم: معنای هستی چیست؟ هستی چگونه تقرر میجوید؟ و اصلاً هستی چه نیست؟ برای او هستی نه ایدهی افلاطونی است، نه جوهر یا اِنرگیای ارسطویی، نه مسیح و تثلیثِ مسیحاییِ پل قدیس یا اگوستین، نه ابژه-سوژهی دکارتی، نه چیزِ-در-خودِ کانتی، نه ارادهی شوپنهاوری، نه روحِ هگلی و نه ارادهی معطوف به قدرتِ نیچهای است. حال با وجودِ سیطرهی موارد فوق، ما چگونه میتوانیم از هستی پرسش کنیم؟ او جواب میدهد با پرسش از «معنای هستی». معنایی که در دورهی میانی با عنوانِ «حقیقتِ هستی» و در دوره پایانی تحتِ عنوان «رویداد از آنِخودکنندهی هستی» از آن یاد میکند. آنچه را که در بالا برشمردیم، میتوان تقریباً سرجمع، دستاوردهای تاریخِ فلسفه دانست. اما اتهام سنگین هایدگر به این نکته اشاره میکند که تاریخ فلسفه از آن چه باید باشد دور شده است. این رویکرد ما را بر آن میدارد که دوباره در خود فلسفه تأمل کنیم.
چیست این/آن – فلسفه؟
سوالی که اینجا سر بر میآورد این است که چرا باوجوداینکه بیش از دوهزار و پانصد سال از تاریخ فلسفه میگذرد، نیازمند این هستیم که دوباره در خود فلسفه تأمل کرده، به تعریف یا بازتعریف فلسفه بپردازیم؟ طرح این پرسش چنین القا میکند که گویی باوجوداینکه ما به فلسفیدن مشغولیم و فلسفه میورزیم هنوز نمیدانیم فلسفه چیست. عنوان رسالهی هایدگر درباب فلسفه بر ما آشکار می¬کند که هنوز نمیدانیم فلسفه چیست و ذات فلسفه هنوز بر ما آشکار نیست:
Was ist das – die Philosophie?
در عنوانِ این رساله، که در دههی پنجاه میلادی نگاشته شده، ظرافتی نهفته است که هم در هر سه ترجمهی فارسی (فلسفه چیست؟) و هم در برگردان انگلیسی آن (What is philosophy?) مورد غفلت واقع شده است، نکتهای که گویای همان ناآگاهی از فلسفه و غفلتی است که در تاریخ فلسفه رخ داده است. اگر بخواهیم به زبان خودمان این عنوان را ترجمه کنیم میشود چیزی شبیه این: [اصلاً] چیست این/آن –فلسفه ؟
حرف تعریف یا ضمیر اشارهی «این/آن» که معادل das در آلمانی است و با خط تیره از die Philosophie جدا شده، به فاصله و دور بودن ما از فهم ذات فلسفه اشاره دارد، یعنی ذاتِ فلسفه از فهم ما -حداقل فعلاً- دور است و خط تیره، نشانه و تاکیدی بر این جداافتادگی است (این خطِ تیره و فاصلهگذاری، همزمان نشانهی فاصلهگرفتن هایدگر از فلسفهی رایج که به صورت متافیزیک آشکار شده نیز هست). ازاینروی برای روشن شدن مطلب، لازم است به اشاراتی که هایدگر در دورههای متفاوت، به فلسفه -خصوصاً در خودِ این رساله- دارد، توجه کنیم و نقل وایسیناس و متعاقباً کارل لویت دربارهی هایدگر مبنی بر اینکه اصلاً او فیلسوف است یا نه را مورد تأمل قرار دهیم.
هایدگر در هستی و زمان و درسگفتارهای متعدد به تأمل در فلسفه و پرسش از ذات آن پرداخته و در موارد متعددی اشاره به این نکته دارد که فلسفه از آن چه بوده یا باید باشد دور افتاده است. در جلد ۵۶/۵۷ از مجموعهی آثاراش
تحت عنوان (Gesamtausgbabe)، در یکی از نخستین اظهارنظرها دربارهی فلسفه و تمایز آن با جهانبینی (weltanschauung) و علم (Wissenschaft) و سایر نحلههایی همچون روانشناسیگرایی (Psychologismus) و غیره میگوید: «فلسفه چنان که تاکنون بوده، به پایان رسیده است.» چرا که به باور او فلسفه فراتر از هر علم، ایدئولوژی و نظام نظری و… است. او در درسگفتار «درآمدن به متافیزیک» میگوید: «فلسفه از معدود امکانهای آفرینشگرانهی بشری است.» و در «مبانی متافیزیکی منطق» مینویسد: «با عطف به معنای وجودی و واقع بودگی، آنکه فلسفهورزی میکند در مرکز جهان استقرار دارد (ایستاده است).» در اکثر درسگفتارها هایدگر میکوشد تفاوت فلسفه را با علم و جهانبینی آشکار کند. و در جلد ۲۷ مجموعهی آثاراش تحت عنوان پیشدرآمدی به فلسفه، به تدقیق آنچه فلسفه باید باشد و نیست و آنچه تحت نام فلسفه جاری است میآغازد. پرسش اینجا است که اگر فلسفه فلسفه نیست و از فلسفه بودن خود دور شده است، پس اکنون آنچه ما آن را فلسفه میشناسیم و چندهزار سال تاریخ دارد چیست؟ پاسخ هایدگر این است: متافیزیک.
حقیقت و فلسفه
پیش از این که به متافیزیک بپردازیم لازم است با بازگشت دوباره به رسالهی فلسفه چیست؟ و سایر آثاراش، با نگاه هایدگر به فلسفه بیشتر آشنا شویم. به زعم هایدگر، فلسفه ساحت آشکارگی پرسشهای حقیقی است. اما منظور از پرسش حقیقی چیست؟ اگر بخواهیم به زبان هایدگر به این عبارت بیاندیشیم، باید بگوییم «پرسش حقیقی، حقیقتِ پرسش است.» لازمهی فهم این گزاره، پرسش و تأمل در ذات خود حقیقت است. اما معنا و تعریف حقیقت در تاریخ فلسفه چیست؟ و نزد هایدگر چیست؟ چه تفاوتی میان این دو معنا است؟ تأمل در این تفاوت و تمایز، یکی دیگر از مشعلهایی است که ساحتِ ستیز بنیادین فلسفهی هایدگر با تاریخ فلسفه را برای ما روشن میکند. اگر به اجمال بگوییم، حقیقت در تاریخ فلسفه به درستی و صدق فروکاسته شده است. یعنی مطابقت و همخوانی میان یک گزارهی پیشفرض و امرِ واقعی، یا آنچه مورد ارزیابی و سنجش توسط این گزاره قرار میگیرد. یعنی پرسش از حقیقت سوای انطباق، ماهیتی اخلاقی نیز پیدا کرده است. درحالیکه حقیقت در ذاتِ خود و در نظرِ هایدگر نه اخلاقی، که هستیشناختی است.
علاوهبراین، پرسش هایدگر این است: «وقتی هنوز چیزی از حقیقت نمیدانیم، چگونه میتوانیم معیار یا گزارهی پیش فرضی برای ارزیابی آن در دست داشته باشیم.» و اینکه ذاتِ ارزیابی، قضاوت و داوری از کجا سرچشمه میگیرد. این سوال بس تأملانگیز است و آنچه ما فلسفهی منحرف شده از ذات خود میدانیم از پاسخ به آن عاجز. هایدگر با تأمل به واژهی آلثیا (αλέθεια) یونانی، حقیقت را ناپوشیدگی (unverbogenheit) یا همان رفع حجاب میداند.
ناپوشیدگیای که به زعم او هنوز پوشیدگی در آن حاضر است. تفاوتِ بنیادین، عمق و فاصله تنشزای میان این دو تلقیِ از حقیقت، حقیقتی که به زعم هایدگر تا پیش از سقراط در یونان جاری بود و بعدا با افلاطون و ارسطو غباری بر آن نشست و ما از آن دور شدیم، در ژرفنای خود نشانگر بالاترین تنش و ستیز میان دو اقلیم است. یعنی ستیز میان فلسفهی هایدگر و تاریخ فلسفه.
پرسش از حقیقت، مبدل به پرسش از حقیقت جهان و پدیدارها شده است. و به پرسش از خودِ چیزها و هستندهها در صورتِ حاضر و ملموسشان فروکاسته شده است. در واقع تعریف مطابقی از حقیقت، آن را تبدیل به امری انسانی و محصول ذهن انسان کرده است. درحالیکه حقیقت نزد هایدگر اصلاً تن به آشکارگی تحت ارادهی انسانی نمیدهد، چه رسد به اینکه توسط انسان تولید شود.
حال با مروز داستان حقیقت نزد هایدگر، میتوانیم به تأمل او دربارهی فلسفه بپرداریم. هایدگر در «پرسشهای بنیادین فلسفه» دربارهی فلسفه میگوید: «قومی که فلسفه نداشته باشد، مانند عقابی است تیزپرواز بدون بلندای آسمان، همان که مجال میدهد اوج گرفتن در پرواز در غایت خود آشکار شود.» این جمله ضرورت و اهمیت بنیادین فلسفه را میرساند. اما اگر فلسفه امری بنیادین، ضروری و غیرقابل چشمپوشی است و از سوی دیگر از ذاتِ خود منحرف شده، پس اصلاً این فلسفه که میگویند چیست؟
هایدگر با یونانی خواندن خاستگاه فلسفه، خودِ پرسشِ «فلسفه چیست؟» را پرسشی یونانی میداند و در کتاب «پرسشهای بنیادین فلسفه» خودِ این پرسش را یکی از مهمترین پرسشهای فلسفه قلمداد میکند. او با تأمل در خود واژهی فلسفه یا فیلو-سوفیا (φιλοσοφια)، که به معنای دوستداریِ (φιλο) حکمت و دانایی (σοφια) است، این دوستداشتن و علاقه را در همآوایی و همنوایی با لوگوس (λόγος) میداند، لوگوسی که به زعم او با انحراف از معنای بنیادین خود، در ترجمه از یونانی به رومی و سپس لاتین، از «امرِ گِردِهمآورنده» مبدل به عقل شده و در ادامه با ورود اسبِ تروای منطق به قلبِ لوگوس، تاریخِ مغربزمینِ آغازینی را رقم زده که منجر به انحراف فلسفه از آنچه باید باشد شده است و عرصهی اندیشه و تفکر را به متافیزیک واگذار کرده است.
در نشست بعدی و در ادامهی گام اول، به مسألهی متافیزیک خواهیم پرداخت و از رهگذر آن، نگاهی دوباره به تاریخ فلسفه در معنای تاریخِ فراموشی هستی خواهیم انداخت.
صوت نشستِ «دشمنان هایدگر (۲)»
ویدئوی نشستِ «دشمنان هایدگر (۲)»