حکمت نامتناهی, مکتب, مکتب کاوش‌های وجودی

حکمت نامتناهی (۲۰) – عینیّتِ بی‌نهایتْ نامتناهی

حکمت نامتناهی (۲۰) – عینیّتِ بی‌نهایتْ نامتناهی

حکمت نامتناهی (۲۰) – عینیّتِ بی‌نهایتْ نامتناهی

حکمت نامتناهی (۲۰) – عینیّتِ بی‌نهایتْ نامتناهی

حکمت نامتناهی (۲۰) – عینیّتِ بی‌نهایتْ نامتناهی

حکمت نامتناهی (جست‌وجو و نگرانی لایزال انسان در دیالوگ با آفاق بی‌کران اندیشه)
با حضور محمدحسین قدوسی و منصور براهیمی
نشست (۲۰) – عینیّت بی‌نهایت نامتناهی
دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

📝 چکیده

۱- در نشست ششم درباره “بُعدهای شناختی” اشیا گفتگو کردیم. اینکه هر بُعد شناختی، زاویه‌ای از نگاه انسان است که به یک شی عینی می‌نگرد و از آن برداشت دارد و شناخت پیدا می‌کند. ابعاد شناختی یک شی عینی، نامتناهی است؛ به این معنی که امکان تمام شدن آن نیست و نمی‌توانیم در شناخت از یک شی به نقطه‌ای برسیم که دیگر زاویه جدیدی برای “نگریستن و سوال کردن و شناختن” وجود نداشته باشد و این ابعاد شناختی بی‌انتها هستند (لطفا دوستان مراجعه و مروری داشته باشند).

۲- هرکدام از این ابعاد در ذات خود نسبی هستند و در این نسبیت بی‌انتها می‌باشند. نسبیت در این شناخت به معنی این است که ما از طریق این شناخت، مقدار محدود و معینی از عینیت را درک می‌کنیم، نه بیشتر؛ و هرچه که این مقدار بیشتر و بیشتر شود در محدودیت آن تغییری ایجاد نمی‌شود. بنابر این نسبیت و محدودیت شناخت ما ادامه دارد و هرگز به انتهائی نمی‌رسد. درواقع ما در اینجا با چنین پروسه‌ای از شناخت روبرو هستیم: “شناختی محدود و متناهی از عینیتی که فراتر از این محدودیت و نامتناهی است”.

۳- اما رابطه دوطرفه ما با عینیت بیرونی تنها به یک بُعد شناختی ختم نمی‌شود بلکه پس از هر بُعد، با بُعد دیگری روبرو هستیم که زاویه و نگاهی دیگر به عینیت بیرونی را نشان می‌دهد و همان مختصات بُعد قبلی را دارد؛ یعنی از یک سو شناختی است که محدود و متناهی است از دیگر سو عینیتی است فراتر از این محدودیت. بنابراین ابعاد شناختی که رابطه ما با عینیت بیرونی را برقرار می‌کند، انتها و نهایتی ندارند و همگی دارای این مختصات هستند.

۴- فاصله ما با حقیقت بیرونی در پی اولین شناخت و بُعد شناختی و “پروسه دو طرفه آن” به اندازه یک بی‌نهایت است؛ یعنی محدودیت بی‌نهایتِ شناخت ما در مقابل بی‌نهایتْ بودن عینیت بیرونی. این فاصله با دومین بُعد شناختی و پروسه آن به دو بی‌نهایت می‌رسد و با سومین پروسه به سه بی‌نهایت و همین طور ادامه پیدا می‌کند و چون ابعاد شناختی ما از عینیت بیرونی، بی‌شمار است ما با بی‌شمار بی‌نهایت روبرو هستیم. به عبارت دیگر “بی‌شمار فاصله شناختی، بین ما و عینیت بیرونی هست که هرکدام از اینها خود بی‌نهایت هستند”. به این معنی که در یک سو شناخت کاملاً محدود ما قرار دارد و در سوی دیگر عنیتی که فراتر از هر شناختی است و ما تنها شناختی محدود و نسبی از آن داریم.

۵- گزاره‌ای که در بالا استنتاج شد را در نظر می‌گیریم: “بی‌شمار فاصله شناختی بین ما و عینیت بیرونی هست که هرکدام از اینها خود بی‌نهایت هستند”. این خود “گزاره‌ای شناختی” است که در باره جهان بیرونی و یا شئ خاصی به ما شناختی ارائه می‌دهد. اما آیا این گزاره شناختی خود از درون همین “زندان محدودیت این نشئه” ابراز نشده است؟ قطعاً ما راهی به بیرون از این زندان -در این نشئه- نداریم و این گزاره و هر گزاره دیگر از درون همین زندان استخراج شده است و بایستی محدودیت خاص این زندان را مانند هر گزاره شناختی دیگر دارا باشد. بنابر این خود این گزاره، شناخت و بُعد شناختی است که به صورت نسبی و محدودی از جهان و شئ بیرونی خبر می‌دهد. همین پروسه در مورد خود گزاره نیز صدق می‌کند؛ یعنی این گزاره “شناختی نسبی است که فاصله‌ای نامحدود با شئ بیرونی دارد که نامتناهی است”. وقتی گزاره اول را در مورد “بی‌شمار فاصله شناختی” با این توجه بررسی می‌کنیم، متوجه می‌شویم که فاصله شناختی ما با شئ بیرونی بیشتر از توصیفی است که گزاره اول بیان می‌کند. بنابراین فاصله شناختی ما با شئ بیرونی بیشتر از “بی‌شمار بی‌نهایت” است. با توجه به اینکه واژه‌ای برای بیان این معنی وجود ندارد، فقط به این گزاره دوم اکتفا می‌کنیم: “فاصله‌ای بیشتر از گزاره اول وجود دارد و این فاصله خیلی بی‌شمار نامتناهی است”-اگرچه این مفهوم در زندان ذهنی ما تفاوتی با بی‌نهایت و بی‌شمار بینهایت ندارد.

۶- اما آیا گزاره دوم هم همین سرنوشت را پیدا نمی‌کند؟ گزاره دوم خود یک “شناخت و بُعد شناختی” است که در زندان نسبیت و محدودیت این نشئه گرفتار و غرق است، و چگونه ممکن است خود محدود و نسبی نباشد؟ گزاره دوم نیز گرفتار در همان پروسه‌ای است که دیگر شناخت‌ها گرفتار هستند؛ یعنی شناختی محدود و نسبی از شئ بیرونی که فراتر از هر محدودیت است. در اینجا فاصله “خیلی بی‌شمار نامتناهی” که در گزاره دوم با زحمت آن را درک کردیم، خود اسیر یک نامتناهی‌گری بنیادین دیگر می‌شود! که واژه‌ها امکان انتقال آن را نخواهند داشت، گرچه از ابتدا نیز واژه‌های گزاره‌ها چندان مفید و مفهوم نبودند.

۷- در پی نامتناهی‌گری بنیادینی که در گزاره دوم ایجاد می‌شود، ما به گزاره سوم می‌رسیم و سپس به گزاره‌های چهارم و پنجم و همین طور این گزاره‌ها ادامه پیدا می‌کند که هرگز انتهائی برای آن متصور نیست. فاصله ما با عینیت بیرونی و شئ مورد شناخت نیز پیوسته و پیوسته دچار نامتناهی‌گری بنیادینی می‌شود که آن نیز قابل ذکر با الفاظ نیست. در واقع می‌توان در اینجا به یک گزاره‌هائی رسید که به صورت نسبی وافی به مقصود باشد و آن گزاره نهائی چنین خواهد بود: “فاصله ما در محدودیت شناخت خودمان و نامحدودی عینیت بیرونی فراتر از بی‌شمار نامتناهی است”.

۸- اما آیا این گزاره نهائی می‌تواند در این نهایت توقف کند؟! پس از این تمرین‌های بسیار، روشن است که نهایتی در کار نیست؛ چرا که این هم شناخت و بُعد شناختی است که اسیر همان پروسه است. اینجاست که ما از اصطلاح “بی‌نهایت نامتناهی” استفاده می‌کنیم؛ حقیقتی که فاصله‌ای “بی‌نهایت نامتناهی” با شناخت ما دارد.

📝 کلامی از مولی علی (علیه‌السّلام)

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ وَ لَا يُحْصِي نَعْمَاءَهُ الْعَادُّونَ وَ لَا يُؤَدِّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدُونَ الَّذِي لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ وَ لَا نَعْتٌ مَوْجُودٌ وَ لَا وَقْتٌ مَعْدُودٌ وَ لَا أَجَلٌ مَمْدُودٌ فَطَرَ الْخَلَائِقَ بِقُدْرَتِهِ وَ نَشَرَ الرِّيَاحَ بِرَحْمَتِهِ وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدَانَ أَرْضِهِ أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ وَ مَنْ قَالَ فِيمَ فَقَدْ ضَمَّنَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلَا مَ فَقَدْ أَخْلَي مِنْهُ كَائِنٌ لَا عَنْ حَدَثٍ مَوْجُودٌ لَا عَنْ عَدَمٍ مَعَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُزَايَلَةٍ فَاعِلٌ لَا بِمَعْنَي الْحَرَكَاتِ وَ الْآلَةِ بَصِيرٌ إِذْ لَا مَنْظُورَ إِلَيْهِ مِنْ خَلْقِهِ مُتَوَحِّدٌ إِذْ لَا سَكَنَ يَسْتَأْنِسُ بِهِ وَ لَا يَسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ…

سپاس خداوندي را كه سخنوران از ستودن او عاجزند، و حسابگران از شمارش نعمت‏هاي او ناتوان، و تلاشگران از اداي حق او درمانده‏اند. خدايي كه افكار ژرف انديش، ذات او را درك نمي‏كنند و دست غوّاصان درياي علوم به او نخواهد رسيد. پروردگاري كه براي صفات او حدّ و مرزي وجود ندارد، و تعريف كاملي نمي‏توان يافت و براي خدا وقتي معيّن، و سر آمدي مشخّص نمي‏توان تعيين كرد. مخلوقات را با قدرت خود آفريد، و با رحمت خود بادها را به حركت در آورد و به وسيله كوه‏ها اضطراب و لرزش زمين را به آرامش تبديل كرد.

سر آغاز دين، خداشناسي است، و كمال شناخت خدا، باور داشتن، او، و كمال باور داشتن خدا، شهادت به يگانگي اوست و كمال توحيد (شهادت بر يگانگي خدا) اخلاص، و كمال اخلاص، خدا را از صفات مخلوقات جدا كردن است، زيرا هر صفتي نشان مي‏دهد كه غير از موصوف، و هر موصوفي گواهي مي‏دهد كه غير از صفت است، پس كسي كه خدا را با صفت مخلوقات تعريف كند او را به چيزي نزديك كرده، و با نزديك كردن خدا به چيزي، دو خدا مطرح شده و با طرح شدن دو خدا، اجزايي براي او تصوّر نموده و با تصّور اجزا براي خدا، او را نشناخته است. و كسي كه خدا را نشناسد به سوي او اشاره مي‏كند و هر كس به سوي خدا اشاره كند، او را محدود كرده، به شمارش آورده. و آن كس كه بگويد «خدا در چيست» او را در چيز ديگري پنداشته است، و كسي كه بپرسد «خدا بر روي چه چيزي قرار دارد» به تحقيق جايي را خالي از او در نظر گرفته است، در صورتي كه خدا همواره بوده، و از چيزي به وجود نيامده است. با همه چيز هست، نه اينكه همنشين آنان باشد، و با همه چيز فرق دارد نه اينكه از آنان جدا و بيگانه باشد. انجام دهنده همه كارهاست، بدون حركت و ابزار و وسيله، بيناست حتّي در آن هنگام كه پديده‏اي وجود نداشت، يگانه و تنهاست، زيرا كسي نبوده تا با او انس گيرد، و يا از فقدانش وحشت كند.

صوت «حکمت نامتناهی (۲۰)» – بخش‌های یکم دوم
ویدئوی «حکمت نامتناهی (۲۰)»