محمدرضا لبیب (دبیر مدرسه «مطالعات دیالوگ» باشگاه اندیشه)
بهمناسبت روز جهانی فلسفه و همزمانیِ آن با سالگرد درگذشتِ فیلسوف معاصر علامهٔ طباطبایی
عموما «فلسفه» را با کلیدواژههایی همچون «پرسش و نقادی» به یاد میآوریم، اما سیری در تاریخِ شکلگیری «فلسفه» در عامترین معنای خود نشان میدهد که این مفهوم در بنیادهای تاریخی خود کمابیش همواره ناظر به «نسبتها »بوده است.
چه فیلسوفان ملطی و ایونی و یونانی را در نظر بگیریم و چه به سراغ مکاتب شرقی همچون فلسفهها و اندیشههای چینی ، ژاپنی، هندی و ایرانی (با تمام تفاوتهایی که در کاربستِ لفظ ِ «فلسفه» دارند) برویم و حتی اگر از سرچشمهها عبور کنیم و سراغ تاریخِ فلسفه را بگیریم به نظر میرسد هر بار و در هر عصر و اقلیم «نسبتی» که انسان با «خود» و «دیگری» (طبیعت، جامعه، خدا و …) برقرار میکند مورد «پرسش» قرار میگرفته است.
در واقع هر بار «نحوهٔ ارتباط و نسبت برقرار کردن» به گونهای خاص و از زاویهای ویژه مورد توجه و پرسش قرار میگیرد. یعنی اگرچه پرسش، مایهٔ حیاتِ فلسفه است اما خودِ پرسش برخاسته از نیازی بنیادین است که همان «نیاز به برقراری ارتباط» است؛ گویی که معناداری از ارتباط میآید و فلسفه در تکافوهای خود درصدد است تا نسبتهای معنادار بیافریند و موجه سازد.
چه آنجا که در متون فلسفی چین، محاورات افلاطونی و شماری از متون فلسفی قدیم و معاصر غرب از دیالوگ سخن به میان آمده، و چه آنجا که به نظر میرسد اندیشه در مسیر مونولوگ طراحی میشود و اندیشه با خود به گفتوگو میپردازد و چه آن زمانی که ثمرهٔ تلاش فیلسوفان به بازار اندیشهها میآید، در همه حال گویی «گفتوگو» قرین و همزاد فلسفه است. یعنی زایش اندیشهها عموما در گفتوگویی میان خود و مسأله و تراث فکری گذشتگان شکل میگیرد و هر مسألهای پیشروی فیلسوف است، ابتدا به نظرات، استدلال ها و تاریخِ آن مفهوم نظر میکند و بعد از اینها به بازسازی و نوسازی دست میزند تا گلیم خود را از آب ابهام بیرون کشد.
از این مقدمه که بسی جای تفصیل دارد بگذریم و به وضعیتِ کنونی فلسفه ایران نظر کنیم. به نظر هر دانشجویی میرسد که بدن فلسفه ایران بسی نحیف و دردمند و بیرمق و به زور دستگاه زندگی میکند و جای آن در فلسفه جهان امروز ناپیداست.
این یادداشت بر آن است که دلیل اصلی این بیرمقی و بیحالی شاید این باشد که ما هنوز با آنچه در جهان و حتی در ایران میگذرد از حیثِ فلسفی بیگانهایم و هنوز نتوانستیم آنطور که باید نسبت خود را با واقعیتِ امروزین بیاییم و به همین سبب پرسشی شکل نمیگیرد تا طراحی فلسفه معاصرِ ما آغاز شود و از آنجا که فلسفهورزی در خلأ شکل نمیگیرد، فلسفه در ایران با تنفس مصنوعی و تفاخر به گذشته و تدریس و تحصیل تاریخ فلسفه و پرداختن به اموری کمابیش بیربط یا کمربط و کماثر به حال و روزِ ما به حیات نباتیاش ادامه میدهد. به بیانی روشن تر پرسش فلسفی از متنِ «ما» بر میخیزد و این «ما» خود از متنِ جهانی از ارتباطات و وقایع تشکیل شده است و پرسش ها راه خود را باید در همین جهان بجویند تا به بار نشینند. البته نباید منکر تلاشها و اقدامات تنی چند از متفکرین صد سال اخیر بود. با این حال شوربختانه باید گفت فلسفه در دانشگاه و بابِ مدرسی فلسفهورزی و جریان سازی فلسفی مسدود و محدود است.
یکی از نقاطی که در تاریخ فکر ایران معاصر، میتواند شاهدی بر این مدعا و نمونهای از اقدامات کم نظیر باشد اندیشه و زیستِ فلسفی مرحوم علامه محمدحسین طباطبائی است. طباطبایی، خود نمونه اندیشمندی دغدغهمند و مراقب است که آنچه نوشت را زیست و آنچه باور داشت و تجربه میکرد را میتوانست به کلامِ فلسفی در آورد.
وی که دانشآموخته علوم دینی کلاسیک بود راهی متفاوت از هممشربان خویش در پیش گرفت و فلسفه و علوم عقلی برای او نه صرفا تدریس و بحث در آرای حکما و مرور تاریخ فلسفه و گفتههای بوعلی و صدرا و … بود و نه آنکه مرزی میان تعقل و تدین قائل بود، بلکه وی در تلاش بود میانِ تقسیمبندیهای رایج علوم (نقلی/عقلی، عرفان/فلسفه، عرفان عملی/عرفان نظری و…) راهِ نویی بگشاید و از این دو گانگیها و چندگانگیها عبوری وحدتبخش و منسجم داشته باشد که میتوان بهرغمِ انتقاداتی که ممکن است به فلسفه او وارد باشد وی را الگوی« اندیشیدنِ مراقبانه و معاصرانه» قلمداد کرد.
بنا بر شواهدِ تاریخی، طباطبایی جز در فلسفه اسلامی که تبحر و تخصص داشت، هیچگاه متمرکز و ممحض در فلسفه شرق و غرب نبود.اما همان شواهد نشان میدهد که او به فراگیری و شنیدنِ این اندیشهها بسی گشوده بود و در عصرِ عسرتهای گوناگون و زمانِ سالخوردگی و بازنشستگی همنشین اندیشهورزانی از اقلیمهای مختلف فکری و جغرافیایی بود که نقلهایی که از این محافل میشود گواهِ آن است که وی این اندیشهها را بهمثابه شبهه نمینگریست و در برابر آنها اگر چه ممکن بود نظراتی داشته باشد اما گفتها و گویندهها را خوار نمیشمرد و متواضعانه از تمام ابزاری که در دست داشت برای آشنایی با آنها و از آن مهمتر برای برقراری نسبت با این آرا میکوشید. به نظر میرسد برای وی «شنیدن» و «حضور» جز ارکان اصلی فلسفه ورزی بود و به اندیشههای ناب از هر کجای عالم که بود گشوده و مشتهی بود.
وی که لطیفالطبع بود، طعن همکاران و شاگردان را فراوان شنید اما از این گفتوگوورزی دست نکشید و حتی در اواخر عمرش شاگردان برجسته اهل عرفانش وی را از فلسفهورزیِ بیش از این برحذر میداشتند و برآن بودند که میباید متدینانهتر بود و نظر داد که وی فلسفهورزی را لازم و بلکه موید ِ سلوک خود میدانست.
طباطبایی مفسرِ قرآن بود اما نسبت به مسائل زمان خود از حیث فلسفی بیتفاوت نبود و با زحمت توانست شاگرد دانایی همساز خود کند که بتواند اصولِ فلسفه و روش رئالیسم را بنگارد که این سند، نشان از درک ِ پرسشهای زمانهٔ خود و مواجههای معاصرانه با آن پرسش هاست . کاری به محصول و نتیجهٔ این مقالات نداریم که هریک جای خود باید مورد توجه قرار گیرد اما در پایان باید گفت ماحصلِ این «گشودگی بدون بدگمانی» نسبت به آنچه جاری در جهان است، افتتاح بابی نو در سنت فلسفیِ ما شد که در مقالاتِ پنجم و ششم این دفتر نمودار است که خود میتوانست و میتواند منشأ اثر فراوان باشد. افسوس شاگردش که مولف دیگر این کتاب است خیلی مقصود وی را _که کمک به توسعه و احیای فلسفه اسلامی در عصرِ حاضر بود _برنتافت و تاب نیاورد و دیگران نیز این مسیر را نتوانستند آنطور که باید ادامه دهند که شاید کمینهدلیلش فقدانِ اشراف توأمان فلسفهورزان ما به سنت فلسفه اسلامی و فلسفه جدید و احوالاتِ زمانه باشد و عمده دلایلش همان است که از عرصهٔ فلسفه امروز ایران «دیالوگ» _جز به صورت تزئینی و مواردی معدود و درخشان_کاملا غایب است و هر آنچه گفته میشود بیشتر تکرار مکررات است و تحصیل محصلات.