رویدادها, رویدادها-مدرسه مطالعات هایدگر, مدرسه مطالعات هایدگر, مدرسه‌ها

دشمنان هایدگر (۵)

دشمنان هایدگر (۵)

دشمنان هایدگر (۵)

دشمنان هایدگر (۵)

دشمنان هایدگر (۵)

مدرسه «مطالعات هایدگر» باشگاه اندیشه برگزار می‌کند:
دشمنان هایدگر؛ نشست پنجم: امر سیاسی؛ گامِ نخست: بیراهه، حقیقتِ قوم، زیست‌باوری و سکوتِ اندیشمندانه
با ارائه‌ی علیرضا میرزایی (هایدگرپژوه و مترجم)
پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

📝 گزارش مشروح

  اگر تنها یک جلسه باشد، که ظرفیت معنای تحت‌الفظی و عامیانه‌ی عنوان این نشست‌ها یعنی «دشمنان هایدگر» را در خود داشته باشد، آن همین نشست یا موضوعِ هایدگر  و امر سیاسی و یا اگر دقیق‌تر بگوییم هایدگر  و نازیسم است. این عبارت دوم، عنوان همان کتابی است که در ۱۹۸۷ به قلم ویکتور فاریاس در مورد رابطهی هایدگر با نازیسم منتشر شد. امروزه همه اتفاق نظر دارند که کتاب فاریاس بس اغراق‌آمیز، ژورنالیستی و عاری از واقعیت‌ است. بااینحال سهم این کتاب در انتساب هایدگر به نازیسم و برانگیختنِ انتقادات نسبت به فلسفه‌ی او کم نبوده است. اما منتقدان هایدگر با وجود اغراق‌آمیز و فاقداعتبار بودن مطالب مندرج در این کتاب، نقدهای بسیاری را روانهی این فیلسوف کرده‌اند. نکتهی مهم در تمامی این نقدها، دقیقاً همان ایرادی بود که هایدگر به تاریخ فلسفه می‌گرفت: نه تامل در فلسفه‌ی یک فیلسوف، که نگاه بیوگرافیک و زندگی نامه‌ای به شخص فیلسوف، یعنی شیوع و سیطره‌ی تمام‌عیار روانشناسی‌گرایی سوبژکتیو در فلسفه. مگر نه اینکه شبه‌فلسفی‌نویسانی چون اروین یالوم بازار کتاب‌های فلسفی را در قرق خود درآورده‌اند. مگر نه اینکه مواجهه‌ی مستقیم با متن‌های فلسفی، جای خود را  به کتاب‌های شبه‌فلسفیای چون خلاصه‌ی، درباره‌ی، پیرامون، کانت در ۶۰ دقیقه، جزوه‌های کوچک فلسفی که در متروها و هواپیما‌ها وول می‌خورند، داده است، مگر نه اینکه فلسفه عرصه را به ژورنایسمِ زردِ عامه‌پسند باخته است و فیلسوفان جدید مبدل به دلقک‌ها و شومن‌هایی تلویزیونی شده‌اند که هر روز میهمان یک جمع شیفتهی فلسفه‌ اند، مگر نه اینکه فلسفه از کتابهای فلسفی به شوهای تلویزیونی، روزنامه‌ها، شبکه‌های اجتمایی و غیره کوچ کرده است. طبیعی است که شکمِ سیری‌ناپذیرِ این غولِ بی‌شاخ و دم خوراک می‌خواهد و چه خوراکی بهتر از تیتری درشت مثل : هایدگر و نازیسم. 

      اما پرسش این است: بسیاری از فیلسوفان در تاریخ فلسفه اشتباهات بزرگی مرتکب شده اند. چرا مورد هایدگر همواره قدری پر رنگ‌تر به نظر می‌رسد؟ مگر نه اینکه افلاطون دلبسته‌ی استبداد الیگارشیک بود، مگر نه اینکه ارسطو یک ضد زن بود و بسیاری را لایق برده‌بودن می‌دانست، مگر نه اینکه جان لاک بومیان را ابله و فاقد آگاهی عقلانی می‌دانست، مگر نه اینکه دیوید هیوم سیاه‌پوستان را به صورتی طبیعی در مرتبتی نازل‌تر از سفیدپوست‌ها می‌دانست یا کانت در رساله‌ی «احساس زیبایی و امر والا» ، بومیان امریکا و سیاه‌پوستان را از نظر نژادی پست‌تر از سایر نژادها می‌پنداشت  که باید آن‌ها را را از هم جدا و با ضربه‌ی شلاق پراکنده کرد  و در یادداشتی در «انسان‌شناسی از دیدگاه پراگماتیک»، دیدگاه‌های ضد یهودی خود را آشکار می‌کند. همین ضدیهود بودن در هگل نیز تداوم می‌یابد و نیز نگاه غیرانسانی ولتر به بردگان و سیاهان، اضافه کنید دفاع بی‌چون چرای مارکس و انگلس از سیاست‌های استعماری، ضد یهودی بودن گوتلب فرگه و بسیار موارد دیگر. چرا کسی از اینها سخن نمی‌گوید؟ 

   به نظر میرسد جنجال بر سر مورد هایدگر قدری فراتر از یک موضع اخلاقی است و ستیز با او تقریباً تبدیل به کسب و کاری شده که هر نظریه‌پرداز یا فیلسوفی  از آدورنو (که خود در ۱۹۳۵ شعری در ستایش نازیسم در مجله‌ای چاپ کرده بود)، هابرماس، یاسپرس گرفته تا نانسی و بدیو و غیره باید در مورد آن نظر بدهند و نصیحتی افاده کنند. آنچه برای ما و همهی کسانی که قصد فلسفه خواندن دارند اهمیت دارد، این است که این جنجال مانعی است برای فهم فلسفه‌ی هایدگر، چرا که ما نه قصدی اخلاقی برای ارزیابی شخصیتی و بیوگرافیک هایدگر داریم، نه پرداختن به این نوع بررسی‌های زندگی‌نامه‌ای را مرتبط با فلسفه می‌دانیم و نه میل آن داریم که در پوپولیسم رسانه ای-گله‌ای فرو بغلتیم و باور داریم که این امر، سوای جنجال‌های ژورنالیستیای که حول محور این مساله می‌چرخند و بهانهای برای نخواندن هایدگر و شانه خالی کردن از مواجهه‌ی مستقیم با خود متون او به جای متون درجه دو یا سه شدهاند و جدای از نگاهِ  ژورنالیستی، روانشناختی و اخلاقی به مسأله، امری فلسفی است و این مواجهه‌ی سطحی و گاه نخبه گرایانه و بعضاً روشنفکرمابانه که عموماً از هر دو سمت جبهه‌های سرمایهدارانه یا چپ بر می‌خیزد، انتقامی است فلسفی در قبال تاملات تیزبینانه و ویرانگرانهی هایدگر در تاریخ متافیزیک، که نوادگانِ معاصرِ آن، خود را در هیات نواندیشیِ دینیِ پوزیتیویستی، روانشناسی‌گرایی عامیانه، علم‌باوری مطلق، پیروان خودبسندگی خرد مدرن و کلیهی اصحابی که در عنوان آکادمیک آن‌ها پسوند لوژی آمده، اعم از سمیولوژی، سایکولوژی، سوسیولوژی، میتولوژی و غیره نشان میدهند.

 دقیقاً مساله‌ی سیاسی هایدگر همان نقطه‌ای است که خیل عظیم این زخم‌خوردگان از هایدگر، آن را بهترین فرصت برای انتقام از او می‌دانند. حال برای اینکه از این سطح عامیانه و مبتذل به درآییم، چاره‌ای نداریم الا اینکه به خود متن بازگردیم، آن هم متنی از هایدگر و لزوماً متنی که مربوط به همان دوران آغازین عضویت هایدگر در حزب ناسیونال سوسیالیم و همزمان با ریاست او در دانشگاه فرایبورگ است. 

متن مربوط است به جلد ۳۷/۳۶ مجموعه‌ی آثار تحت عنوان «هستی و حقیقت» (Sein und Wahrheit)، در ترم تابستان ۱۹۳۳ در دانشگاه فرایبورگ، با عنوان پرسشهای بنیادین فلسفه، و درست زمانی که هایدگر رییس دانشگاه فرایبورگ است. ما به قطعاتی چند از سطرهای آغازین درس‌گفتار که اتفاقا بس جنجالی است خواهیم پرداخت: 

جوانان دانشگاهی بر عظمت لحظه‌ی تاریخیای که اکنون قوم (Volk) آلمانی در حال گذر از آن هستند واقف اند. چه رویدادی در حال رخ دادن است؟ قوم آلمانی در مجموع به خود می‌آیند، یعنی به راهگشایی و انجام (Führung) خود راه می‌یابند، در این انجام و راهگشایی، قومی که به خود آمده، آیین شهریاری (Staat) خود را ایجاد می‌کند. قومی که خود را در هیأت یک آیین شهریاری آشکار کرده، در دوام و ثبات استقرار می‌یابد و رشد می‌کند تا تبدیل به یک قومِ تاریخی* (Nation) شود. این قومِ تاریخی سرنوشت مردم قوم را به دست می‌گیرد و رسالت معنوی خود را در میان قوم‌ها [ی دیگر] به دست می‌آورد و تاریخ [مختص به] خود را می‌آفریند. این رویداد سوای دگردیسی دشوار آن، آینده‌ای تاریک (dunklen Zukunft)  را پیش رو دارد. در این دگرگونی و پوست‌اندازی (Werden)، جوانان دانشگاهی حرکت کرده به جایگاه خود می‌رسند و این بدین معنی است که: آن‌ها با زیستی هدفمند پرورش یافته و می‌آموزند تا برای آن راهبری و راهگشایی معنوی-سیاسیای که قرار است در آینده به عنوان یک رسالت از سوی قوم برای حکمرانی در جهان قوم به آن‌ها واگذار شود، بالغ و قوی شوند. 

زیستِ تمام راهگشایی‌های اساسی، توام با هدفی عظیم و اساساً پنهان است و این مهم پیش از هرچیز و در نهایت، رسالتِ معنوی – قومی-تاریخی (geistig-volkliche Auftrag) است که سرنوشت یک قوم تاریخی را حفظ کرده است. آگاهی از این رسالت (Wissen um diesen Auftrag) باید محقق شود و در دل و جان مردم و افراد آن ریشه بدواند. 

   با این حال، این آگاهی [از رسالت] صرفاً با شناخت برخی از حقایق و شرایط تاریخی اکنون ما، برای نمونه توجه به وضعیت سیاسی کنونی مردم آلمان، فراهم نمی‌شود. این [آشنایی با شرایط] ضروری است، اما تعیین‌کننده نیست. آگاهی از رسالت فکری و سیاسی مردم آلمان، آگاهی از آینده‌ی آن‌هاست و این دانش به نوبه‌ی خود آگاهی از آنچه واقعاً  بالفعل خواهد شد  و روزی توسط نسل آینده  به عنوان امری معاصر تثبیت خواهد شد، نیست. چنین دانش پیامبرانه و پیش‌گویانه‌ای برای ما بس مضر و ممنوع و چه خوب که ممنوع است، چرا که هر عملی را فرسوده و نابود می‌کند. 

  شناخت رسالت، آن آگاهیای است که باید پیش (vor) از هر چیز باشد و برای (für) آن است تا یک قوم تاریخی بتواند در عظمت خود تناور شود. این شناخت، چیزی را چیزی را طلب میکند که هنوز در کار نیست و با آنچه جاری است در ستیز است و عظمت پیشین را ارج می‌نهد. این مطالبات، منازعات و گرامیداشت‌ها به صورت امری واحد، دغدغه‌ی بزرگی است که ما حقیقتاً و در کلِ سرنوشت‌مان در آن ایستاده ایم. هستی ما این درهم‌سرشتِ (Gefüge) بی‌قراری است که به صورتی درهم تنیده (همزمان) که گرامی می‌دارد، مطالبه می‌کند. ما در این مطالبه‌ی ستیزنده‌ی گرامی‌دارنده (fordernd-hadernd-verehrend) به دنبال خود می‌گردیم. ما خودمان را با پرسش از اینکه چه کسی هستیم جستجو می‌کنیم. این قوم، این تاریخ (Geschichte) و رویدادِ گسیل‌دارنده (Geschick) در بنیاد هستی خود کیست؟ 

   امّا طرح این پرسش، امری از سر بطالت و کنجکاوی نیست، بل این پرسش بالاترین تعهد معنوی و اساسی‌ترین کنش است. در این پرسش‌ها است که ما سرنوشت (Schicksal) خود را پیش می‌بریم. ما خود را در ابهام و تاریکی امر ضروری نگاه می‌داریم. این پرسش‌گری که در آن قوم ما به دازاینِ تاریخی خود چنگ می‌زند، در مخاطرات (Gefahr) استقامت می‌ورزند و بر عظمت رسالت خود پافشاری می‌کنند، این پرسش‌گری، فلسفه‌ورزی و فلسفه‌ی آن است. 

    آنچه در اینجا در ابتدا جلب توجه می‌کند توجه هایدگر به تمایز میان قوم (Volk) و قوم تاریخی *(Nation) است. اما قوم نزد هایدگر چه معنایی دارد؟ به زعم او قوم نه محصول خون و نژاد و پیشینه، که مبتنی بر آن لوگوس گردهم آورنده است که آن قوم را گرد خود جمع کرده، او هم در هستی و زمان و هم در دیگر آثار از جمله درآمدن به متافیزیک و درس‌گفتارهای هولدرلین، اشاره به نقش بی‌بدیل زبان دارد، که غایت آن در درس‌گفتارهای هولدرلین امرِ شاعرانه است. موضوع دیگر قومِ تاریخی یا همان (Nation) است. Nation از ریشه‌ی لاتین nātio یعنی قبیله (Volksstamm) است، که آن هم ارجاع مییابد به فعل nāscī به معنی متولد شدن  و در کل یعنی آن‌هایی که در یکجا متولد شده و پیشینه‌شان بر می‌گردد به یک قبیله و نژاد. واژه‌ی پیشینه اشاره به تاریخ دارد. یعنی تاریخی که از گذشته تاکنون به قبیله‌شان شکل داده است. اینجا ظاهرا یک نگاه ذات‌گرایانه‌ی رو به گذشته درجریان است، که همان گوهر و ماهیت یا همان Essentia نزد ارسطو است. یعنی ذات یک قوم در گذشته‌ی آن‌ها متعین می‌شود. اما همه می‌دانیم که ذات (das Wessen) نزد هایدگر نه در گذشته و به صورتی ذاتی و درونی، بل آن امری است که یک پدیدار به سوی آن پیش می‌رود و غایت خود را در آن متبلور می‌کند. پس به زعم هایدگر زمانی یک قوم، مبدل به قومی تاریخی می‌شود که به سوی آنچه که در پیش دارد پیش برود، ذاتی که نه در گذشته که در آینده است. 

  دیگری تحقق بخشیدن به یک آیین شهریاری (Staat) است. برای هایدگر زمانی یک قوم نزد او تاریخی می‌شود که رسالت معنوی خود را فهمیده باشد و برای رسیدن به آن، یک آیین شهریاری ایجاد کند و این ما را به یکی از جملات معروف هایدگر در رساله «خاست‌گاه اثر هنری» ارجاع می‌دهد: 

راه دیگر تحقق یافتن حقیقت، بنیادگذاری یک آیین شهریاری (staatsgründende) است. 

   نزد او حقیقت قوم آلمانی می‌تواند در تشکیل یک دولت یا آیین شهریاری مخصوص به خود نیز به آشکارگی برسد. اما آیا دولتی که در آن دوره بر سر کار است مورد تایید هایدگر است؟ پاسخ هایدگر منفی است. او گوشزد می‌کند که آگاهی و دل سپردن به وضعیت جاری، اجتناب‌ناپذیر است، اما تعیین‌کننده نیست. اشاره او به تعیین‌کننده نبودن، اشاره به امر جاری و ناسیونال سوسیالیسم است. پیداست که آنچه در آلمان سال ۱۹۳۳ میگذرد مورد قبول وی نیست، وگرنه توصیهی او به آینده در مقابل امر جاری بیهوده به نظر می‌رسد. تاکید او به ستیز با امر حاضر و جاری در عبارت «مطالبه‌ی ستیزنده‌ی گرامی‌دارنده» به خوبی نگاه منفی او به نابسندگی وضعیت جاری یا همان ناسیونال سوسیالیسم است. عجیبتر اینکه او از پیش مسیری که در پیش است را بس دشوار و تاریک پیش بینی می‌کند. این تاریکی نزد او حقیقتاً چه معنایی در خود دارد؟ 

   نکته‌ی دیگر در تفسیر متفاوت او از واژه‌ی قوم است. آنچه نازی‌ها بر آن تکیه دارند، سویه‌های زیست‌باورانه در انسان، یعنی همان نژاد است و در قوم آلمانی آنچه برجسته می‌شود آریایی بودن و سویه‌ی بایولوژیک و حیوانی است. اما وقتی هایدگر از قوم حرف می‌زند، منظوراش تاکید بر آن مردمانی است که گرد یک زبان و لوگوس گردهم آمده‌اند و این لوگوس نزد او جایگاه آشکارگی حقیقتِ قوم است. طبیعی است که برای او نگاه بایولوژیک و متافیزیکی اعتباری ندارد. حتی وقتی از واژه آلمانی Führung، که صورت فاعلی آن Führer یا همان پیشوا و اشاره به هیتلر دارد استفاده می‌کند، به جای تاکید بر یک شخص به مثابه یک سوژه، مسیری که ملت برای راه‌یافتن به حقیقت خود در پیش دارد را در مد نظر دارد. این مواجهه با برجسته‌کردن حرف اضافه vor و Für در متن، سعی برآن دارد که فهم خود از پیشوا را نه در یک شخص بل در حقیقت و سرنوشتی که در پیش است به بیان در آورد. vor اشاره به امر پیش رو دارد و Für به معنای برای، یا در خدمت، تاکید می‌کند که همه چیز حتی پیشوا باید در خدمت امر پیش رو باشد، نه همه چیز در خدمت پیشوا. 

اینجا است که جمله‌ی معروف هایدگر: «تنها پیشوا (Führer) است که به تنهایی اکنون و آینده‌ی واقعیت آلمان است.» که اسباب دست منتقدان سرسخت او شده، معنای اصلی خود را آشکار می‌کند. منظور از پیشوا Führer، نه لزوماً شخص هیتلر، بل آن رویداد و سرنوشتی است که درپیش است و مردم آلمان به پیشواز آن می‌روند. نیز در ادامه با تاکید بر تمایز میان سرنوشت (Schicksal)، تاریخ (Geschichte) و گسیل‌داشت (Geschick)، آنچه در پیش است را نه محصول خرد و تصمیمات انسانی، که آن رویداد گسیل‌دارنده‌ای می‌داند که با گسیل‌داشتنِ قوم به سرنوشتاش، تاریخ را رقم می‌زند. 

 در پایان نیز با تاکید بر پرسش‌گری، به مثابه‌ی بالاترین کنش و عمل، که در جایی آن را تقوای تفکر می‌داند، آن را بالاترین تعهد و رسالت تاریخی مردماش می‌داند. نیز با تاکید بر فلسفه‌ورزی و خود فلسفه و برجسته کردن آن، عدم قناعت به وضع موجود و تاملی ژرفتر را طلب می‌کند. اشاره‌ی او به فلسفه، تاکید بر نقش حیاتی آن در شکل دادن به حقیقت قوم است. رورتی در جایی اشاره می‌کند که آنچه هایدگر به ناسیونال سوسیالیسم نسبت می‌دهد نه حقیقت آن، بل آن تصوری است که در ذهن خود او است و می‌خواهد با همراهی خود با آنان، ناسیونال سوسیالیسم را به ساحتی که خود می‌فهمد بکشاند، هرچند به زودی متوجه ناممکن بودن آن شد، از دانشگاه استعفا داد و راه دیگری که پیشوای آن هولدرلین است را در پیش گرفت. 

  تصوراش را بکنید بی‌اعتنایی و حتی ستیز با وضعیت موجود و سیستم حاکم و دعوت برای پرسشگری دربارهی آنچه در آینده رخ خواهد داد، دقیقاً زمانی است که ناسیونال سوسیالیسم هیتلری در بالاترین حد قدرت و محبوبیت است و هایدگر  مشهورترین استاد فلسفهی دروان خود بعد از انتشار هستی و زمان و رییس دانشگاه فرایبورگ است. 

هایدگر یک سال بعد از انتصاب، از ریاست دانشگاه استعفا می‌دهد و در ترم تابستان همان سال در درسگفتار سروده‌های هولدرلین: ژرمانیا و راین، به تندی از نگاه‌های نژادبارورانه و نژادپرستانه انتقاد می‌کند: 

پیش‌تر ما در پی ریشه‌های روانشناختی در شعر بودیم، اکنون همه چیز را آغشته به قوم‌گرایی نژادی، خون و خاک کرده ایم. حکایت کماکان پا برجا است. 

و در ادای سهمی به فلسفه اشاره می‌کند که: 

خون و نژاد تاریخ را غیرتاریخی کرده‌اند. صرفاً ابزاری برای تاریخ نگاری فراهم شده و بس. 

   او بعد از جنگ جهانی دوم در اظهارنظری، نازیسم را درکنار آمریکایی‌گرایی و بلشویسم روسی، زاده‌ی ذاتِ تکنولوژی مدرن یعنی گشتل می‌داند. اینجا سوای انتقاد از نازی‌ها، کنارهم قراردادن لیبرالیسمِ امریکایی و بلشویسمِ روسی بس تامل‌برانگیز است. به زعم او هردو ریشه در متافیزیک نیست‌انگارانه‌ی تکنولوژیک دارند. همان که بعدها برخلاف آنچه نشان می‌داد، نازیسم هیتلری نیز دچار آن شد. این مساله ما را به یاد همکاری کمپانی‌های امریکایی و روس‌ها در تجهیز ماشین جنگی نازی‌ها می‌اندازد. مثل کوکا‌کولا و فانتا که محبوب نازی‌ها بودند، جنرال‌موتورز با محصولاتی مرگبار مثل blitzkrieg و کامیونهای Blitz و تولید لاستیک برای ماشین‌ها و کامیونهای ارتش ورماخت، کمپانی فورد با مالکیت هنری فورد که در کتاب نبرد من هیتلر از او به نیکی یاد شده و برای آلمانیها ماشین جنگی تولید می‌کرد. کمپانی IBM که با ماشینهای تجاری خود در سال‌های جنگ، برنامه‌های آموزشی برای تعلیم افسران اس اس به منظور فیلتر کردن، انتقال و در نهایت اعدام یهودیان و دیگر اقلیت‌های مغضوب راه‌اندازی کرد، شرکت Random House که برای چاپ پوسترهای تبلیغاتی تمام قد، در خدمت گوبلز و پروپاگاندای نازی‌ها بود، همهی اینها درکنار کمک خود روس‌ها تا پیش از حمله‌ی هیتلر به شوروی و بسیار موارد دیگر. بعد از جنگ، خود کشورهایی که در کار تجارت اسلحه با نازی‌ها بودند منادی آزادی و حقوق بشر و محافظت از حقوق یهودیان شدند و با دوشقه‌کردن اروپا به دو نیمه‌ی شرقی و غربی، که از برلین شروع شد، اروپا را از ذات خود جدا کردند و شد آنچه نباید می‌شد. این همان پیشبینیِ هایدگر در مورد هم‌کاسه بودن این دو در کنار نازی‌ها بود. 

   اما از همه‌ی اینها که بگذریم هایدگر دچار یک اشتباه بزرگ شده بود، او بعداً این اشتباه را بزرگترین حماقت خود خواند. عنوان یکی از آثار هایدگر Holzwege به معنای بیراهه‌ها است. او پای در بیراهه گذاشت، بیراهه‌ای که محصول جسارتِ راهی شدن در راهی بود که پیش‌تر نه توسط آمریکایی‌گرایی یا دمکراسی لیبرال هموار شده بود، نه توسط بلشویسم روسی که ذات خود را از پراگماتیسم و عملگرایی مارکس می‌گرفت. او در یکی از آثاراش می‌گوید: 

آن کس که اندیشه‌های بزرگ دارد، بایست خطاهایی بزرگ مرتکب شود. 

    به قول بابک احمدی در کتاب هایدگر و تاریخ هستی، استفاده از کلمه‌ی بایست (muss)، ناگزیر و غیرقابل اجتناب بودن خطا و اشتباه را نشان می‌دهد. 

   حال که در جهان امروزین، جنگی خانمان سوز در اکراین، یمن، نیجر و جاهای دیگر در جریان است و آمار کشته‌های آنها بسی وحشتناک‌تر از آشویتس است و جهان در شرق آسیا به انتظار جنگ ویرانگر دیگری است، حال که نژادپرستی هنوز به حیات خود ادامه می‌‎دهد، حال که افراطی‌گری و گروههای راست افراطی در اروپا باوجود عمر کوتاه اروپای واحد، روز به روز پرطرفدارتر می‌شوند، حال که بعد از برگزیت، اروپا منظر اگزیت‌های دیگری از جمله در فرانسه و ایتالیا و چک و سایر کشورها است، حال که جنایت‌های خونین و وحشتناکی مثل داعش در طلوع و غروبی مکرر در کاراند، آن هم با لجستیک نظامی، امنیتی و اطلاعاتی کشورهای توسعه یافته، آیا می‌توانیم به هایدگر بابت‌ عدم گزینش دمکراسی لیبرال، یا سیاست شورایی حق بدهیم که به بیراهه بزند و اشتباه کند؟ 

این پرسشی است که بارها و بارها باید بدان بیاندیشیم.

صوت نشستِ «دشمنان هایدگر (۵)»
ویدئوی نشستِ «دشمنان هایدگر (۵)»